امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

امیررضا عطری ام.
فعال و معلم دینی.
من هم مانند شما آدمیزادم،
ولی ((دین)) مانند ریاضی و هنر، یک ((سامانه ی اندیشه)) است، که از ((بروزِ نیت های شکوفاگرِ درونِ وجدان انسان، برگرفته از انسان های صالح)) ساخته شده و ربطی به سلیقه ها و اشتباهاتمان ندارد، همان گونه که سلیقه و اشتباه ریاضیدان و هنرمند را به پای درستی هایش در ریاضی و هنر نمی گذارید!

هیچ ادعا و علاقه ای به مقدس نمایی و غیر طبیعی بودن ندارم. فقط حوزه ی مطالعاتی مورد علاقه ام ((دین)) و شغل آموزشی ام با آن پیوند دارد. مقدس و دیندار، کسی است که وجودش به درد تمام زندگی ات بخورد. من هم یک آدم معمولی ام. دوست دارم زندگی ام همگام با عرف زندگی آدم های نرمال در کل دنیا باشد. خشک اندیش بودن بودن ضد اسلام است. پس لازم نیست که واقعی نباشیم ...

این تارنوشت شخصی، می تواند راهی برای پیوند افزونتر میان شما و من باشد.
با آرزوی بهترین ها ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

مترجم سایت

دیکشنری

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حال خوب» ثبت شده است

پیامبر اکرم، مولی علی و صدیقه ی شهیده را به هم می رسانَد.

تابلو: حسن روح الاَمین

 

در این روزهای بی قراری و این لحظات بغض آمیزم، این سطر ها را می نویسم. با دلی که روی دستم مانده. از خودم مانده و از دیگران رانده! با کینه و نفرت از گذشته ام، می نویسم. در حالی می نویسم که آرمان هایم به درک، کارم به جایی رسیده که هر روز دارم ساعت ها ساعت ها فقط دنبالِ داشتن شرایط یک زندگی ساده می گردم که در این اجتماع بتوانم، فقط یک ((زندگی حداقلی)) هم که شده داشته باشم. در نزد وِجدان خودم: تنم، روانم و جانم و همه ی انسان های خوب و ساده ی پیرامونم از من بستانکار اند و حق هم دارند و من هیچ کاری برایشان نکردم! من یک نادان بودم.

من یک احمق خوش بین بودم.

من در گذشته ام ((ریشه)) و ((اصالت)) دارم. امروزم را در گرو آن می دانم ولی برای جریان دوباره اش، از آن بیزار و متنفرم! امروز، دشمن گذشته ام هستم. دشمن خونی! دشمنی که دندان روی دندان می سایم.

  • امیررضا عطری

به نام آن تنها که همه ی گردهم آیی ها به فرخندگی اوست ...

 

1

مدت ها این سروده ی جناب سعدی را می خواندم، لذت می بردم و می دانستم که درون مایه ای اندوهگین دارد:

 

ترسم، از تنهایی احوالم به رسوایی کشد / ترس تنهاییست ورنه بیم رسواییم نیست

 

ولی منظورش را دقیق نمی دانستم و نمی فهمیدم که چرا تنهایی یک انسان باید باعث رسوایی اش بشود؟! تا 24 سالگی مفهوم این سخن را رسا نمی فهمیدم، چون هم می دانستم باید سنم بالاتر رود هم سرگرم درس و سربازی بودم و خودم می دانستم که هنوز مغز تنهایی را نفهمیده ام و پیرامونم نمایش های فراوان در حال اجرا است.

تا، میانه های 25 سالگی به خودم آمدم و دیدم که من چهار سالی می شود که بیشترِ عصر هایی که در کرمانشاه هستم، ((تنهایی)) راه هایی مشخص در این شهر را پیاده روی می کنم و قدم می زنم ]و یک گونه ای استوار هم راه می روم که اگر کسی مرا ببیند می پندارد که هزار و دو نفر منتظرم هستند! خب انسان عزت نفس دارد. آن ها دیگر نمی دانند که کلافه شده ام و زده ام بیرون. البته تو هم این حرف مرا نشنیده بگیر ...

تا قم بودم، از این نگاه مشکل آن چنانی ای نبود، چون میان جمعیت، دانشگاه و تجربه ها گم بودم و کسی مرا نمی شناخت اما کرمانشاه شهر خاندانی و مدرسه ای ام بود و هنوز هم در برخی محله هایش بیشتر مردم همدیگر را می شناسند.

  • امیررضا عطری

https://persianv.com/goonagoon/wp-content/uploads/sites/48/2017/07/1300066_855-500x280.jpg

یا حبیب و یا عالم - ای یار و ای دانا

 

  • من برای آن دختر زیبا و رعنایی می نویسم که در دل هیاهوی نزدیک غروب پارک، تنها نشسته و کلافه و خیره به گُنگی است.
  • من برای آن پسر با شخصیت و دلگیرایی می نویسم که در دل هیاهوی نزدیک غروب پارک، گوشه نشینی فرو رفته در  سرخوردگی بود.
  • من برای آن دختری می نویسم که یواشکی سیگار می کشد.
  • من برای آن پسری می نویسم که کسی نمی داند شعر می گوید.
  • من برای آن زنی می نویسم که خودش، خودش را مهمان می کند.
  • من برای آن مردی می نویسم که تنهای تنها به مادرش رسیدگی می کند.
  • من برای آن زنی می نویسم که جهان باید به او دستت درد نکند بگوید ولی نمی گوید.
  • من برای آن مردی می نویسم که کوه درد است ولی شعر نو از چشمانش بیرون می زند و برای آن دخترک خردسال شکلک در می آورد.
  • من برای آن دختری می نویسم که تنها و زیبا گام می زند و دلش کمی به شک نزدیک شده است.
  • من برای آن پسری می نویسم که خودش را سرگرم کاری می کند و دلش به تردید نزدیک شده است.
  • من برای این دختر و پسر های پارک نشین و کافه نشین می نویسم.
  • من برای این متر کنندگان پیاده رو های نسبتاً بی روح می نویسم.
  • من برای کوچه پس کوچه های درد های زیبا می نویسم.
  • برای آن دختری که جامعه او را بی حیا می نامد.
  • برای آن پسری که تا حالا صد بار دلش خواسته که از آن دختر بی حیا، خواستگاری کند ولی دستانش خالی است.
  • من برای رخداد و امکان می نویسم.
  • من برای همه ی کسانی می نویسم که نویسندگان مذهبی و غیر مذهبی، برای آن ها نمی نویسند.
  • من برای کسانی می نویسم که در شهر خودشان غریب اند.
  • انقدر ازشان می نویسم که دیگر دردشان به سر بیاید.
  • اگر توان امکاناتم بیشتر بود، نشان می دادم که غیر از نوشتن، چه کار های دیگری هم بلدم!
  • امیررضا عطری

یا مُسَبِّبَ الاَسباب

 

پدرِ پدرم درباره ی چگونه زندگی کردن پندی به ما می گفت - که نمی دانم از خودش بود یا نه ولی زیبا بود-: می گفت: ((زندگی مانند بازی تخته نَرد است؛ مهم نیست تاسَت چه شماره هایی می آورد، مهم این است که تو با تاست چگونه بازی می کنی.)) یعنی پایه ی این که زندگی تو جزئیاتش چه طور است، دست تو نیست اما این که تو با این جزئیات، چه کار می کنی دست توست. در تخته بازی، کسانی می بَرند که بلدند با هر تاسی چگونه بهترین بازی را انجام دهند ولی اگر خوش رقم ترین تاس ها را هم بیاوری و محاسبات چینشت نارسا باشد، می بازی! وضعیت آسان و سخت، نه مایه ی بالندگی است و نه سرشکستگی؛ مگر می شود انسان به چیزی که دستآورد خودش نیست افتخار یا شرم کند؟! بازی تو تعیین کننده است. تصمیم تو اصل و شرط است. تمام بازی به خاطر تصمیم تو و برای توست.

هر کسی داستان و شرایط خودش را دارد. نمی شود هیچکس را با کس دیگری سنجید.

دین، مایه ی مهر و رحمت است. کسی که مهر و رحم ندارد، دین ندارد حتی اگر در جهان او را به دین بشناسند! صفات هم به سخن نیست، بلکه به نیت و عمل هماهنگ و هم هنگام است. به پِیامد عملکرد است.

  • امیررضا عطری

حضرت عیسی مسیح اَعادَهُ الله و مارتا و ماریا (دو خواهر)

 

به گفته ی هاینریش بُل، در ((عقاید یک دلقک)): ((... موقعی که کره بر روی نان می مالند، زمانی که سر خمیر دندان را با ظرافت و زیبایی تمام می بندند یا مو های پریشان خود را از روی پیشانی کنار می زنند.

نمی دانم چرا هنوز هیچ عالم دینی به این فکر نیفتاده تا در مورد دستان زنان در مذهب پروتستان سخنرانی کند. آنها فقط بلدند در مورد قوانین، اصول، هنر و دولت موعظه کنند. در صورتی که در آیین پروتستان دست زنانی بوده که به عنوان مظهر لطف، مهر و محبت مسیحیت شناخته شده، دست زنانی همچون ورونیکا، ماگداِلنا، ماریا و مارتا که نماد مهر و عطوفت در دین مسیح بوده اند.

می توان چنین استنباط کرد که حضرت مسیح طی زندگی شخصی خود بیشتر با زنان مواجه بوده است. ...))(1)

 

توی پارک لاله نشسته بودم و در حال خواندن کتاب ((حیرت: امانوئل)) بانوان پَت رادِگاست و جودیت اِستانتُون بودم.

  • امیررضا عطری

سامانه: #(قَطَعات اَدَبی): 1

 

هو الحبیب ...

 

دلم می خواهد همچون کودکِ زیر روشنای خورشید، در پهنه ای بی کران، در بی کران دشتی راز وار، دوان دوان، رو به خوشی ای ناکجا بدوم، بجهم. در آن لحظه ای که آوای خنده هایم، صدای فراز هایم، چشم جهان را به ژرفای ایستایی و گوشش را به سکوت وا می دارد. آری، من فلسفه ی طبیعتم و طبیعتم فلسفه ی من.

عشق را، می فهمم، حتی اگر شور تنهایی ام لبریز از جایی باشد که تو نمیآیی ...

  • امیررضا عطری

به نام بی معنایش، که همو خود مفسر راز خویشتن است ...

 

می خواهم از زیبایی هایی که در زندگی ام دیدم، بگویم. همین ها است که مایه و اعتبار زندگی اند. البته چه کسی است که بتواند همه ی زیبایی های زندگی را بگوید؟! گویی همه ی گیتی را در جیب نهادن است! می خواهم تکراری و خصوصی هم نگویم. نه این که اصلشان کهنه شده باشند یا تکرار بد باشد، نه. مانند: گفتن از مادر. من چه بگویم از مادرم، که همه ی هستی ام است و زحماتش در حقم را به چه زبانی بگویم؟! در چند میلیون جلد بگویم؟! چگونه آن لحظه ای که اندیشه ی من پیرش کرد را به نمایش بگذارم؟! برخی چیز ها گفتنشان دیگر خسته کردن آن شخص و سست کردن آن موضوع است، بلکه باید خدمت کرد. و نه این که گفتن موضوعی شخصی، بد باشد، ولی من این جا برای راهگشایی می نویسم، نه داستان گویی.

می خواهم بگویم از آن لحظاتی که ((آن))، حال مرا خوب کرد. خام بودم، ویرانم کرد. ویران بودم، آبادم کرد. آباد بودم، آبادانم کرد. می خواهم بگویمت، وا گویمت، که بدانی دیدمت، که بدانی زبان سپاس دارم، که بدانی دلم برایت خاکسار شد. می خواهم بگویم که تو، خودِ ((تو))، ارزش جهانی. می خواهم بگویم: بمان و خوب بمان. که خوبی به تو معنا می گردد. باش.

  • امیررضا عطری

به نام یار

 

سخت ترین کار جهان است ...

هنگامی که تنها باشی، ولی خودت را اجتماعی نشان می دهی.

هنگامی که در یک جامعه ی بی رحم، رحیم باشی.

هنگامی که کسی نمی خواهد همدم لحظاتت باشد.

 

سخت ترین کار جهان است ...

وقتی که برای خشنودی عزیزانت، از خشنودی خودت می گذری.

وقتی که شایستگی و توانایی انجام یک کار یا داشتن یک وضعیت را داری، ولی تنها باید ((تماشاگرش)) باشی.

وقتی که تکلیفت، بلاتکلیفی است.

  • امیررضا عطری

 

یا قدیمَ الاِحسان

ما انسان های از آغاز تاریخ تا همیشه، حتی اگر به هم نوع بودنمان هم نیندیشیم، دست کم نمی توانیم منکر این شویم که همه مان با هم پسرعمو-دخترعمو هستیم. همه مان به یک ریشه بر می گردیم. حالا نقاط گوناگون جغرافیایی، ما را به ویژگی هایی در رنگ، زبان و فرهنگ، ویژه کرده است ولی در فطرتمان (ریشه ی دیانتمان)، یک نفس واحده بودنمان و همانند هم بودنمان، مانند هم ایم. برای همین، ما از هم ایم. به سوی هم ایم. برای هم ایم.

لذا به دیده ی انسانیت، مرزی میان ما نیست و فرهنگ هایمان هم دیوار نیست. در هر فرهنگ و ملتی، یاد ها و یادکرد هایی زیبا وجود دارد که می تواند به قشنگی های زندگی انسانی بیفزاید، ریشه های انسان را بازیابی کند و حتی دیگران را به خود فرا بخواند. چنین شیوه های مردمی و کار های یادانگیزی که عقلانی و روح افزا هستند، بی گمان مورد تایید دیانت پاک نیز هستند.

در درون خود من، حس های نوستالژیکی از فضای ایرانی به ویژه فضای فارسی هست که در کنار زبان پارسی و فرهنگ های مثبت ایرانی، به شور ایرانی و شور پارسی ام دامن می زند. شوری که بوی بهشت می دهد و امید رهایی از دوزخ.

آری، این جا، تنها یک ایرانی می داند که:

  • امیررضا عطری

هم اوست شکیبا

زندگی دنیا ...

این مِیِ آزمون ...

این وقوعِ ((امکان)) ...

این دیدارِ آشنایی ...

می شد و می شود بهتر از این ها بود و باشد ...

  • امیررضا عطری
همه ی حقوق مادی و معنوی این تارنوشت، به امیررضا عطری تعلق دارد و هر گونه بهره برداری از این مطالب، تنها با ذکر منبع یا در موارد قانونی با اجازه مالک فکر، بی مانع است، در غیر این صورت، پیگرد قانونی می شود. 1396