بهره ی پذیرش مشکل در دینِ زندگی (3): اندیشه ی پایان بی کسی
به نام آن تنها که همه ی گردهم آیی ها به فرخندگی اوست ...
1
مدت ها این سروده ی جناب سعدی را می خواندم، لذت می بردم و می دانستم که درون مایه ای اندوهگین دارد:
ترسم، از تنهایی احوالم به رسوایی کشد / ترس تنهاییست ورنه بیم رسواییم نیست
ولی منظورش را دقیق نمی دانستم و نمی فهمیدم که چرا تنهایی یک انسان باید باعث رسوایی اش بشود؟! تا 24 سالگی مفهوم این سخن را رسا نمی فهمیدم، چون هم می دانستم باید سنم بالاتر رود هم سرگرم درس و سربازی بودم و خودم می دانستم که هنوز مغز تنهایی را نفهمیده ام و پیرامونم نمایش های فراوان در حال اجرا است.
تا، میانه های 25 سالگی به خودم آمدم و دیدم که من چهار سالی می شود که بیشترِ عصر هایی که در کرمانشاه هستم، ((تنهایی)) راه هایی مشخص در این شهر را پیاده روی می کنم و قدم می زنم ]و یک گونه ای استوار هم راه می روم که اگر کسی مرا ببیند می پندارد که هزار و دو نفر منتظرم هستند! خب انسان عزت نفس دارد. آن ها دیگر نمی دانند که کلافه شده ام و زده ام بیرون. البته تو هم این حرف مرا نشنیده بگیر ...
تا قم بودم، از این نگاه مشکل آن چنانی ای نبود، چون میان جمعیت، دانشگاه و تجربه ها گم بودم و کسی مرا نمی شناخت اما کرمانشاه شهر خاندانی و مدرسه ای ام بود و هنوز هم در برخی محله هایش بیشتر مردم همدیگر را می شناسند.[
گفتم خدایا! چند ماهی است سربازی هم تمام شد، راستی نکند این همه پی در پی بیشتر ((تنها)) این مسیر ها را می آیم و می روم، برای کسانی ((شناخته شده)) بشوم و وهنگامی که دوباره و دوباره قدم می زنم، در دلشان بگویند: (( اِ ! باز این یارو تنها دارد از اینجا رد می شود! ببینی داستانش چیست که این گونه است؟! شاید آدم خجالتی، افسرده و درونگرایی است و دوستی ندارد! شاید آدم بی کس و کاری است! احتمالاً انسان بیخودی است! شاید آدم بدکار و پستی است! شاید بیماری ای دارد! روانی، ام اس، ایدز یا ...)) این را بگویم که این ویژگی هایی که گفتم را ((من)) انگ و ننگ نمی دانم، دارم گذار ذهن افراد را بازگفت می کنم.
خدایا! اگر این همه انسان در روانشان برای من داوری کنند، من چه گونه به تک تک این ها بفهمانم که من مشکلی ندارم و اگر از این هراس، دیگر برنامه ی زندگی ام را از اینی هم که هست دگرگون تر بکنم که دیگر همین راهِ در رو را هم از دست می دهم و کم کم باید به اندیشه ی جهانگردی بیفتم! ولی من مردم شهرم کرمانشاه را دوست دارم. با همه ی بدی هایشان، باز هم دوستشان دارم! این لعنتی هایی که ارزش خودشان را نمی دانند ...
بدبختی آن جا است که: دوستدار دین باشی و وضعت هم این باشد. دیگر غوغایی است. من میان این مردم زندگی کردم، از گمان سخن نمی گویم. در دلشان می گویند این یارو که می خواهد سرش در دین باشد اصلاً معلوم نیست تکلیفش چیست؟! چه زیر سر دارد؟! از این حاجی ]یا حاج خانم[ مرموز ها است! تو که دینداری به کجای دنیا رسیدی؟! ببینی این دیگر چرا یا چه مشکلی دارد؟!
آرام آرام، معنای شعر را فهمیدم که چرا سعدی بالاگرفتن تنهایی و رسوا شدن را نزدیک به هم می دانسته است!
ترسم، از تنهایی احوالم به رسوایی کشد / ترس تنهاییست ورنه بیم رسواییم نیست
2
چند ماه پیش، هنگامی که خاله ی پدرم درگذشت، ناهار خاکسپاری اش، بیشتر خویشاوندان دور هم جمع شدند. زنی خوب، مادرِ سادات، دوستدار اهل بیت و نسبتاً سالخورده بود. این اواخر زمینگیر شده بود. بسیار با هم ارتباط داشتیم و حتی هنگامی که قم بودم، فراوان با تلفن به منزلمان در قم زنگ می زد و احوال من و مادرم را می پرسید. هنگام خوردن چلوکباب، به خودم می گفتم کاش همه شان یک روز این چلوکباب را به خانه ات می آوردند و بی بهانه، چنین دورهمی هایی برگزار می کردیم. نمی خواهم بگویم زن فلک زده ای بود یا قصد داوری کردن یا توهین به خویشاوندانمان را ندارم، بار ها به این دست موضوعات فکر کردم. کلی می گویم.
چرا ما منتظریم که حتماً عروسی یا سوگواری ای بشود که دور هم جمع بشویم! تازه در عروسی و عزایش هم بیشتر یکرنگ و با نیت خیر نیستیم.
بگذار اگر کسی هم دارد می میرد، با خنده بمیرد. دیگران که زود یا با رنجش مردند، حالِ کجای زندگی مان خوب شد یا چه پیشرفتی در انسانیت کردیم؟! ما آن اندازه به تکرارِ بودنمان برای همدیگر، تنبل اندیشی کردیم که دیگر ارزش همدیگر را نمی فهمیم. یادمان رفته که ما اکسیژن واقعی یکدیگر هستیم. اصلاً گور پدر اکسیژن! ما معنای یکدیگریم. اگر غیر از این است، به جای این که عصر ها بروی در خیابان های شلوغ گام بزنی، هر روز برو میان بیابان بنشین.
مرد واقعی و زن واقعی، آنی است که برای نیکی، دنبال ((بهانه)) نمی گردد.
((کاش یکی،
ما دو تا رو،
با همدیگه،
آشنا می کرد ...))
ما همدیگر را دوست نداریم که شوقی به هم نداریم.
چرا؟!
چگونه؟!
3=2+1
نه می خواهم پیوسته برای شما بنالم و از زندگی شخصی ام بگویم. نه می خواهم با سخنانم کسی را به دین دعوت بکنم. برای گفتگو های جمعیِ آزادم نسبت به دین نیز، به هیچ متن دینی ای یا گفته ی کسی هم نمایه نمی دهم جز خود ((انسان)). هر انسانی با اثر انگشت خودش. در چنین جا هایی استنادی هم کرده ام، برای زیبایی گفته بوده و نه چیز دیگری.
بیاییم و برای خوب کردن حال خودمان هم که شده، از گنجایش های زندگی شخصی خودمان، از تجربه هایمان و برآیند های ذهنی مان، برای بهتر کردن زندگی بهره ببریم. به کار ببندیم. برای جبران اشتباهاتمان، تلاش بکنیم. به گفته ی بانو سیده توران میرهادی: ((غم های بزرگ را به کار های بزرگ تبدیل کنیم.))
بیاییم و درد ها و مشکلتمان ((مشکل+هایمان)) را ((حل)) بکنیم. بسیار جذاب است که انسان مشکلات زندگی ها را پهلوانانه چاره اندیشی کند. مشکلات برای حل شدن آفریده شده اند. وگرنه انسان چه معنایی پیدا می کند؟! من باید به شُکوه و بزرگی ام عمل بکنم. دینی جدا از انسان شدنِ من و توی آدم وجود ندارد. اگر بخواهیم به حق و درستی برسیم، باید از خودگذشتگی داشته باشیم. باید تقلا را آغاز بکنیم. همه ی حرف های شیرینِ دیگر، پس از این رویداد ها رخ خواهند نمود نه بی این ها. دربِ باغ سبز را ((ما)) باید با ((دلمان)) ((باز کنیم)).
کرمانشاه
سامانه: #روزگار نوشت #انسان فراگیری اسلام