امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

امیررضا عطری ام.
فعال و معلم دینی.
من هم مانند شما آدمیزادم،
ولی ((دین)) مانند ریاضی و هنر، یک ((سامانه ی اندیشه)) است، که از ((بروزِ نیت های شکوفاگرِ درونِ وجدان انسان، برگرفته از انسان های صالح)) ساخته شده و ربطی به سلیقه ها و اشتباهاتمان ندارد، همان گونه که سلیقه و اشتباه ریاضیدان و هنرمند را به پای درستی هایش در ریاضی و هنر نمی گذارید!

هیچ ادعا و علاقه ای به مقدس نمایی و غیر طبیعی بودن ندارم. فقط حوزه ی مطالعاتی مورد علاقه ام ((دین)) و شغل آموزشی ام با آن پیوند دارد. مقدس و دیندار، کسی است که وجودش به درد تمام زندگی ات بخورد. من هم یک آدم معمولی ام. دوست دارم زندگی ام همگام با عرف زندگی آدم های نرمال در کل دنیا باشد. خشک اندیش بودن بودن ضد اسلام است. پس لازم نیست که واقعی نباشیم ...

این تارنوشت شخصی، می تواند راهی برای پیوند افزونتر میان شما و من باشد.
با آرزوی بهترین ها ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

مترجم سایت

دیکشنری

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در طول دوران مدرسه، همه ی کار های رسمی و اداری ام را به جز درس خواندن، پدر و مادرم برایم انجام می دادند. مثلاً اگر خودم تنهایی می خواستم به پزشک مراجعه کنم، واقعاً نمی دانستم که روندش چگونه است. هنوز هم درباره ی بعضی از مراحلش لنگ می زنم!

پس از آغاز کردن دانشگاه و پیش رفتن تدریجی اش، منِ تک فرزند دردانه ی آفتاب مهتاب ندیده ی خانواده، که جزء شخصیتم شده بود که همه باید در خدمت من باشند، همه چیز باید درست و خوب پیش برود و همیشه شخصیتم باید تکریم بشود، حالا تنها تر، در یک شهر بزرگ تر و پر جمعیت تر که هر چقدر هم دوستش داشتم اما در آن غریب بودم، در یک محیط دانشگاهی خشک، سرد و بی در پیکر و بزرگ قرار گرفته بودم که دیگر از ((الف)) تا ((ی)) زندگی ام را باید خودم پیش می بردم. تازه مادرم هم در خانه ی اجاره ای مان همراه من بود، چون او بازنشسته شده بود ولی پدرم هنوز یک سال و سه فصل به بازنشسته شدنش مانده بود و در خانه مان کنار پدربزرگ و مادربزرگم زندگی می کرد. باید مراقب مادرم هم می بودم. فقط یک زندگی دانشجویی نبود. واقعاً یک زندگی شهروندی بود. مادرم زحمت فراوانی برایم می کشید. شرمنده ی محبت هایش هستم. روزی صد بار به خودم لعنت می فرستادم که چرا با این انتخاب رشته ام، این زن و شوهر را از هم دور کرده ام و اسیر جاده هایشان کرده ام. که چرا به خاطر درس خواندنم در این دانشگاه اسم گنده ولی فکستنی، مجبور شده اند که خانه ای برایم اجاره کنند. خدا حقشان را به گردنم حلال کند.

وقتی عوامل دانشگاه، کارم را انجام نمی دادند یا به تعویق می انداختند، واقعاً به شخصیتم بر می خورد. جوری رشد کرده بودم که با خودم می گفتم: مگر می شود که کسی مخاطبش را گرامی ندارد؟! مگر می شود که کسی کار ارباب رجوعش را سریع و به بهترین شکل انجام ندهد؟! اول ترم 2، ساعت 8 صبح، یکی از استاد های مغرورمان که علاقه ی خاصی به ((سر به هوا نمایی)) هم داشت، می بایستی در کلاس حاضر می شد اما هنوز خبر نداشته بود که کلاسی هم دارد! به آموزش مراجعه کردم، به یکی از مسئول های محترم آموزش دانشکده گفتم که به او زنگ بزند. استاد به یک لای قبایش بر خورده بود. بالأخره کشاندمش سر کلاس. با خودم می گفتم من 418 کیلومتر نیامدم این جا که کلاس بی استاد ببینم. استادی، باش، من هم دانشجو ام. دانشجوی کارشناسی علوم قرآن و حدیث.

پدرم دائم به من اصرار می کرد که کارت بسیجی فعالت را بگیر که بتوانی کسری سربازی بگیری. سه بار به پایگاه بسیج دانشگاه رفتم که ساعات بودنشان عوض می شد. این آخرین بار که باز به در بسته خوردم، آنقدر ناراحت شدم که در همان راهرو شروع کردم به اشک ریختن. خیلی خسته شده بوم. هزار و یک بیم و امید توی سرم بود. باید دائم برای آن کارت کذائی هم فاصله های طولانی بین دانشکده ها و ساختمان ها را می رفتم. زمین مفت و بیابانی بوده است دیگر. هر چه دلشان خواسته بود، به اسم دانشگاه، زمین اِشغال کرده بودند. ما دانشجویان هم باید برای کوچکترین کاری، این فاصله های طولانی را می پیمودیم. آن هم در هوای گرم قم.

اوایل دانشگاه رفتنم که تازه گواهی نامه ی رانندگی گرفته بودم، آن چنان، علاقه ای به با ماشین این طرف و آن طرف رفتن نداشتم. راستش در کرمانشاه اصلاً جای دوری نمی رفتم که بخواهم نیازی به ماشین هم داشته باشم. با دوستان و بی دوستان، بیشتر به خیابان های اطراف منطقه مان و تک پارک نسبتاً بزرگش می رفتم. ولی خانواده هر جا که می خواستند بروند، می رساندمشان. ولی در قم دیگر خبری از ماشین برایم نبود. یا باید با اتوبوس می رفتم یا با پا. نمیشد که همه اش با تاکسی برم. خرج، بالا بود، این طوری بالاتر هم می رفت. منی که در خانه ی خودمان، حشمت و احترامی داشتم و کنار برگ گل بزرگ شده بودم، حالا برای رفتن به حرم مطهر، مسجد مقدس جمکران و مرکز شهر، می بایستی دقایقی طولانی زیر شق نور آفتاب، منتظر اتوبوس می ماندم. در مسیر سوار شدن اتوبوس منطقه ای می ایستادم که وقتی سوارش می شدی، انگار آدم های داخلش از شدت خستگی شبیه جنازه بودند. واقعاً توده های مظلوم جامعه بودند. با خودم می گفتم ماشینمان کجا است که تایر هایش را ببوسم. ولی نه، من باید داخل جامعه ام زندگی بکنم. مگر من تافته ی جدا بافته ام؟! تمام این افراد هم، عزیز دل عزیزانشان هستند.

هر روز به تجربه و دردم افزوده می شد. انگار هر روز فهمیده تر و عاقل تر می شدم. مردم را درک می کردم. وقت هایی که پدرم و مادربزرگم با ماشین خودمان به قم می آمدند، چند بار بینِ با ماشین بیرون رفتن هایمان، باز با اتوبوس هم به حرم می رفتم. می گفتم نکند حالا که دوباره ماشینمان زیر دستم است، یکی از رنج های خودم و مردم را فراموش بکنم و یادم برود که من همان هستم که دم ایستگاه، منتظر اتوبوس می ماندم. مردم خسته ی داخل آن اتوبوس ها را فراموش نکنم. دیگر اصلاً می گفتم وقت هایی هم که در شهرم، مردم کرمانشاه که با شنیدن درس خواندنم در قم، فکر می کنند من طلبه ام و شروع به نالیدن خطاب به من می کنند، عیب ندارد، بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند. مشکل اقتصادی دارند. زندگی شان در معرض خطر است. باید به اندازه ی خودم مرهمی برای درد هایشان باشم. مگر اسلام چه می گوید؟! اسلام، شرف می گوید. اسلام، کرامت می گوید.

از گذشته ی نازپروردانه ام این را به خودم گوشزد می کنم که کرامت انسان باید حفظ شود. انسان که خدا در قرآن از آن به گرامیداشت یاد کرده است. از گذشته ی سختی دارم نیز، این را به خودم گوشزد می کنم که باید در جهت ریشه کنی ناعدالتی، به اندازه ی خودم تلاش بکنم.

مدتی است که وقتی این خاطرات از ذهنم عبور می کند، به یاد این مصراع از یکی از اشعار سعدی می افتم که:

((ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را))

لذا این را فهمیدم که کسی که مشکلات را درک نکرده است، حق ندارد به دردمندان، درس صبر بدهد.

کسی که در اوج جوانی، بدون مشکل، ازدواج کرده است و چند فرزند دارد، حق ندارد که طلبکارانه به جوان عزیز رنج کشیده ی امروز که با زندگی اش بازی می کنند، بگوید که تو باید این وضعت را تحمل بکنی و هیچ شکایتی نکنی. جوان ما به امید خدا بر نفسش امیر است اما کسی که درد جوان امروز را نکشیده است، حق ندارد که درد های او را کوچک بشمارد. رطب خورده، منع رطب چون کند؟!

کسی که موقعیت زیارت رفتن برایش فراهم بوده است، حق ندارد که زیارت نرفتن های کسی را توی سرش بکوبد.

کسی که چلو کباب برایش میسر است، نباید بر نان و پنیر دیگران، خرده بگیرد.

شرح درد هایم زیاد است و برایش آسوده دل هایی می خواهم و هزار و یک شب مهتابی.

قصد ندارم که فقط روایتگر درد باشم، بلکه به امید خدا، همچون کوه، دست در دست هم خواهیم داد و مشکلات را نابود خواهیم کرد.

 

 

کرمانشاه، سه شنبه، 1398/6/26 ه.ش

 

سامانه: #آموزش نوشت

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۶/۲۶
  • ۱۰۰ نمایش
  • امیررضا عطری

تجربه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
همه ی حقوق مادی و معنوی این تارنوشت، به امیررضا عطری تعلق دارد و هر گونه بهره برداری از این مطالب، تنها با ذکر منبع یا در موارد قانونی با اجازه مالک فکر، بی مانع است، در غیر این صورت، پیگرد قانونی می شود. 1396