امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

امیررضا عطری ام.
فعال و معلم دینی.
من هم مانند شما آدمیزادم،
ولی ((دین)) مانند ریاضی و هنر، یک ((سامانه ی اندیشه)) است، که از ((بروزِ نیت های شکوفاگرِ درونِ وجدان انسان، برگرفته از انسان های صالح)) ساخته شده و ربطی به سلیقه ها و اشتباهاتمان ندارد، همان گونه که سلیقه و اشتباه ریاضیدان و هنرمند را به پای درستی هایش در ریاضی و هنر نمی گذارید!

هیچ ادعا و علاقه ای به مقدس نمایی و غیر طبیعی بودن ندارم. فقط حوزه ی مطالعاتی مورد علاقه ام ((دین)) و شغل آموزشی ام با آن پیوند دارد. مقدس و دیندار، کسی است که وجودش به درد تمام زندگی ات بخورد. من هم یک آدم معمولی ام. دوست دارم زندگی ام همگام با عرف زندگی آدم های نرمال در کل دنیا باشد. خشک اندیش بودن بودن ضد اسلام است. پس لازم نیست که واقعی نباشیم ...

این تارنوشت شخصی، می تواند راهی برای پیوند افزونتر میان شما و من باشد.
با آرزوی بهترین ها ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

مترجم سایت

دیکشنری

بهره ی پذیرش مشکل در دینِ زندگی (1): جوشش های من

سه شنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۴۵ ب.ظ

یا مُسَبِّبَ الاَسباب

 

پدرِ پدرم درباره ی چگونه زندگی کردن پندی به ما می گفت - که نمی دانم از خودش بود یا نه ولی زیبا بود-: می گفت: ((زندگی مانند بازی تخته نَرد است؛ مهم نیست تاسَت چه شماره هایی می آورد، مهم این است که تو با تاست چگونه بازی می کنی.)) یعنی پایه ی این که زندگی تو جزئیاتش چه طور است، دست تو نیست اما این که تو با این جزئیات، چه کار می کنی دست توست. در تخته بازی، کسانی می بَرند که بلدند با هر تاسی چگونه بهترین بازی را انجام دهند ولی اگر خوش رقم ترین تاس ها را هم بیاوری و محاسبات چینشت نارسا باشد، می بازی! وضعیت آسان و سخت، نه مایه ی بالندگی است و نه سرشکستگی؛ مگر می شود انسان به چیزی که دستآورد خودش نیست افتخار یا شرم کند؟! بازی تو تعیین کننده است. تصمیم تو اصل و شرط است. تمام بازی به خاطر تصمیم تو و برای توست.

هر کسی داستان و شرایط خودش را دارد. نمی شود هیچکس را با کس دیگری سنجید.

دین، مایه ی مهر و رحمت است. کسی که مهر و رحم ندارد، دین ندارد حتی اگر در جهان او را به دین بشناسند! صفات هم به سخن نیست، بلکه به نیت و عمل هماهنگ و هم هنگام است. به پِیامد عملکرد است.

دین، مایه ی مهر و رحمت است ولی دینداری بسیار سخت است. چون در اوج بی نهایت پذیری و بی نهایت خواهی اَت و امواج خواست و خواسته هایت، باید برای نگهبانی از صفت و شرف از بسیاری از امیال و هوس هایت و گاهی از همه شان بگذری و پرهیزگاری کنی و باید از راهی بسی سخت نیز بازگردی: کودکی ات را به لجن کشیدند ولی تو باید بگذری، خواست و توان انتقام را داری ولی باید ببخشی، دلت امیال انسانی درستی دارد منتهی در جایگاه برآوردنش نیستی پس باید خویشتنداری کنی، کاری برایت ندارد که در هر چیزی سر بکشی اما نمی کشی، امکان گناه پنهان و در خلوت داری ولی نباید انجام بدهی، برای تو شکیبایی نکردند منتهی تو باید برایِشان بردباری کنی، می توانستند از تو دلجویی کنند و به تو کمک کنند ولی نکردند آن گاه تو باید تفقد و دستگیری کنی، زندگیِ آمیخته با گناهِ نزدیک، نزدیکت است اما تو خودت را باید از آن دور کنی، هزار و یک دلیل داری که یخه ی خیلی ها را بگیری و مرز های دیگران وعرف را در هم خرد بکنی وانگهی باید احترام ها و پاسداشت ها را پاس بداری و مراعات بکنی، توان اجتماعی و اقتصادی هر کاری را نداری و باید به حلال پایبند بمانی و توان اجتماعی و اقتصادی هر کاری را داری ولی انصاف را رعایت می کنی و ...

بانوی گرامی و جناب ارجمند!

به خاطر خدا، به خاطر انسانیت، به خاطر شرف، اصلاً به خاطر هر چیزی که در زندگی ات برایت ارزشمند است، بیا و به این سخن نیز کمی هم که شده بیندیش: شاید دین تنها اینی نباشد که رایج و در ذهن توست، شاید دیندار واقعی کسی هم بود که به صفات بزرگواری اخلاقی آراسته بود، شاید دیندار واقعی، کسی هم بود که به کلان ترین باور های دینی جامه ی عمل می پوشاند، شاید دین برای پیاده سازی هم بود ...

دینداران باطنی، کسانی که قلبشان پریشانی رعایت شرف و اخلاق را دارد، شرایط یکسانی ندارند و گاهی تاس زندگی شان تاس سخت تری است. اتفاقاً اگر خوب بازی اش کنند، قیمت بازی شان بالاتر می رود! ما گاهی دینداری دو دیندار را با هم می بینیم و چون نمایی یکسان می بینیم، داوری یکسان هم می کنیم و یک ارزش می دهیم ولی این دور از شرف است.

تصور کنید: در آن واحد، فروتنانه و با حیا سخن گفتن دو مرد جوان 30 ساله با دو زن جوان زیبا و دلفریب 30 ساله (شما اگر خواستید برعکسش کنید، زن ها هم آدمیزاد و دارای گرایش و شهوت اند).

هر دو کارِ درست و اصلاً هر دو هم مردانی بزرگوار ولی:

مرد 1: در خانواده ای پر جمعیت و پر رفت و آمد بزرگ شده/ چند برادر و خواهر بوده اند/ امکانات نسبتاً مناسبی برایش، موجود بوده/ شهوتش متعادل است/ به نسبت، هر کاری از امورات زندگی که دلش خواسته کرده/ کار دارد/ برایش ده بار خواستگاری رفته اند/ همسر و دو فرزند دارد.

مرد 2: در خانواده ای کم جمعیت و کم رفت و آمد بزرگ شده/ تک فرزند است/ امکانات چشمگیری برایش موجود نبوده که میان مردم لول بخورد/ سوخت و ساز تنش و شهوتش بالاست/ از برای اخلاق آرامَش، از امورات زندگی هر کاری را که دلش خواست نکرده/ توان کار دارد ولی کار ندارد/ تا حالا خواستگاری نکرده/ بی همسر و بی فرزند است.

آیا اکنون در نزد شما خضوع این دو شخص، یکسان است؟! ارزش عملشان، یک اندازه است؟! اثرپذیری و بازتاب رفتارشان، همگون است؟! تکلیف چیست؟! داوری با شما ...

تفاوت است میان نماز خواندن جانبازی که همه ی بدنش ترکش است با کسی که در حالت معمولی نماز می خواند. شما (بگو جانبازِ زن و) هزارتا مثال دیگر هم بگویید ...

من به مشکل دار بودن، بر نمی انگیزانم بلکه می خواهم بگویم باید برای آشکار کردن موضع، وِجدان را فراموش نکنیم که اگر به والاتر بودن کار کسی بر خودمان اقرار کردیم، این خود از نمونه های شرف و راهگشا است. دین و انسانیت، این است.

من که این نوشته ها را می نویسم، نه انسان ویژه ای ام نه خوب نه زجر کشیده، برخی روز ها آمار بازدید از وبلاگم هم صِفر=. است، ولی دلم می خواهد انسان توّاب، خوب و دینداری باشم، ولی دلم می خواهد تاس و شرایط نسبتاً سخت زندگی ام را در راه دینداری بنویسم، که دست کم تلنگری برای خودم و شاید روزی برای کسی هم مایه ی درسی بهره بخش بود، چون ویژگی های ویژه ی راه هر کس می تواند میانبری برای زندگی دیگران شود. همان گونه که من دنبال میانبر زندگی بودم و از میانبر های زندگی بزرگوارانی بهره بردم بدون آن که بخل یا چشمداشتی داشته باشند، دیگران نسبت به منِ سیاهی لشکر هم، در اندازه ی خودم، حقوقی دارند. باشد که بدانند که شرایط دینداری واقعی برای آدم پر اشتباه و رو به گناهی مانند من هم دشوار بوده چه رسد برای انسان های معمولی، خوب و خوب تر! که نا امید نشوند و بدانند از قضا، هر که بلایش بیشتر، بهتر و به قول آسِیِّد مرتضی جزایری: ((هر چه شیطانت بزرگتر، بهتر ... !))

از همین دست است که در قرآن پافشاری روی این شده که کسانی که می دانند و نمی دانند، متقیان و فاجران، مجاهدان و قاعدان و ... یکسان نیستند. از همین دست است که در روایات تأکید روی این شده که بیشتر، ایمان بسیار با ارزش، ایمانی است که در شرایط پیچیده ی دَمدَمای پیش از ظهور منجی موعود، تثبیت شده و پس از آمدن و دیدنش و آسانی نهایی اش، عموماً ارزش ایمان ها دیگر از دیدِ چگونگی، پایین تر می آید.

من زندگی آن چُنان درخشانی ندارم. سخنانم برای سنجیدن با خودم و خودستایی یا پیچیدن یک نسخه برای همه  و حکم صادر کردن نیست. ما گفتگو می کنیم.

برخی ها شاید بپندارند که من صبح از خواب بلند می شوم و با چند نفر سلام و احوال پرسی می کنم، نماز می خوانم و دوباره برای بیدار شدنِ فردا می خوابم. شاید فکر کنند من و امثال من آدم نیستیم و احساس نداریم! من و ما هم زندگی خودمان را داریم. در راه دینداری، جلوگیر های بسیاری پیش رویم بوده و خیلی از درس های نابَم در راه ((تلاش)) برای شریف زندگی کردن، برآیند تجربه های پُرتلخی ام بوده است که کامم را همچون زهر مار کرده است که بسیاری شان به دلیل های خصوصی بودن و شخصی بودن، قابل واگو نیستند، ولی هیچ کدامشان را با گیتی عوض نمی کنم. چون آن ها را زیستم. آن ها خود من اند و ساخته شدم. تلخی شان را با هیچ شیرینی ای عوض نمی کنم چون دارند آدمم می کنند. آدم، بودن نیست، آدم، شدن است. خمیر است، باید بپزی. کباب است، باید بگردانی. من غفلتی که عقلم را به چالش بکشاند از نیکوکار بودنی که پشتش هیچ چیزی نیست بیشتر دوست دارم. حالا که ته دوزخ هستم دلم می خواهد به سوی آغوش خدا بدوم. دیگران نمی فهمند که دارند به درِ خانه ی چه کسی می روند، تشنگانی مانند من می دانند که دارند ((کجا)) می روند؟! برخی از این تجربه ها که می توانند گردآورنده ی اجتماعی باشند را بیان می کنم:

بیانشان را هم خودتوهینی نمی دانم چون چه خودم چه افراد مربوط، اگر داریم خوب می شویم، که سربلندی و تشویق دیگران به راه است و اگر خوب نشدیم، یادآوری و انگیزاننده ای چندباره برای پایداری پی در پی و تلنگری برای دیگران است.

1 / شرایط زندگی (که هیچکدامشان دست من نبود):

1| زاده شدن در خانواده ای که به شدت وسواس فکری-عملی داشتند.

2 | زاده شدن در ایران و کرمانشاه در هنگامه ای که برای فشار های عمومی، نرمی و رحم اجتماعی اش در سنجش با جهان رو به کاهش می رفت و اوج این ماجَرا کرمانشاه بود.

3 | تک فرزند بودن و ساخته شدن وضعیتی خاص خودم.

4 | اجتماعی بودن ولی تنها بودن.

5 | بلوغ زودرس جنسی در 11-10 سالگی. (به گونه ای که کودک بودم (چه تناقض گویی!) ولی فعل و انفعال جسمم هر روز افسارگسیخته بالا و بالاتر می رفت، دنیای اندیشه و رفتارم جوانانه شد، جدی رفتار می کردم، شوخی شوخی داشتم ریش و سبیل در می آوردم، رفتار بیشتر بچه ها در مدرسه برایم بچگانه بود و در عمل، در گروه همسالانم از دَرون تنها شده بودم. از دُرون، عذاب می کشیدم ولی از بیرون همه چیز ظاهراً ادامه داشت. دلتنگ می شدم. کسی هم نبود که در کنار ب م م و ک م م، مهارت زندگی یا راه حلی هم یادمان دهد، از سوم راهنمایی به پس، بسا پیش می آمد که دیگران باور نمی کردند که من آن سن و سالی باشم و مرا چندین سال بزرگتر تصور می کردند، آرامش پیش از طوفان بود، این ها ستایش نیست، مرا به خاک سیاه نشاند ...)

6 | به وسواس شدید فکری-عملی دچار شدن (مرا به خاک سیاه نشاند ...)

7 | دور شدن بسیاری از همسن و سالانم و دیگر افراد از من به دلیل علاقه ی فراوانی که به علوم انسانی و دین پیدا کرده بودم.

8 | دیگران که ذوق دینی مرا نداشتند پی در پی به زیارت عتبات عالیات مشرف می شدند ولی من موقعیتش برایم پیش نمی آمد و گاهی با تعجب می گفتند که کربلا نرفتی ؟!؟؟

 

2 / شرایط نقش دارندگی (که دستِ کم، دستِ من هم بوده):

1| برای خدمت به علوم انسانی و معنوی جامعه، موقعیت ظاهری خوب دیگر رشته ها را رها کردم و وارد فضای توهین آمیز علوم انسانی در مدارس کشورم شدم.

2| برای فرمانبرداری از دستور حلال پدر و مادر و اندوهگین نکردنشان، بزرگترین دلخوشی و آرزوی زندگی ام در آن مقطع که طلبه و معمم شدن و مرجعیت در قم بود را برای همیشه رها کردم (با این که حتی برای تحصیل دانشگاهی 6 سال پیوسته هم در قم بودم و بهتر که نشد، قصد توهین ندارم، ولی چون ((من)) یک آدم دیگر می شدم که گم می شدم).

3| به پیامد این تصمیم، آن جایگاه های ویژه ی اجتماعی، کاری، تشکیل خانواده و احترامات تحصیلی ای که در انتظارم بود را برای همیشه از دست دادم و آینده ای گنگ جلوی رویم بود.

4| در دانشگاه قم همه چیز سست و نامربوط می گذشت؛ چون باز هم جدی و منتقدانه به زندگی نگاه می کردم تنهاتر و تنهاتر می شدم و هنگامی که می دیدم سطح درسی و برداشت دینی ام از بسیاری از طلاب، قوی تر است و اجتماع هم روی من هیچ حسابی باز نمی کرد، افسردگی گرفتم.

5| سوخت و ساز جنسی و بلوغ عاطفی ام پیوسته رو به اوج بود و هیچ راه حلی هم نداشتم و نداشتند.

6| تصمیم بزرگی برای حل اختلال وسواس فکری-عملی ام نگرفته بودم و اوضاع اندک اندک، ویران تر می شد.

7| با این که در خلوت خودم می تواستم هر کاری دلم می خواهد بکنم، ولی به خاطر نابود نشدن اندک اعتبار مانده ی دین و حیا در جامعه، از قید امیال و هوس هایم می گذشتم (خدا می داند به چه سختی؟! حالا که نوبت هم به من می رسید، جامعه مرا به عنوان یک مسلمانِ در آستانه ی داوری شدن، دیگر می شناخت!)

8| دچار درگیری روانی شدیدی شدم، نمایم همچون همیشه آرام و خوب و شوخ و توانمند بود اما از درون مختل و به هم ریخته بودم.

9| در 22 سالگی برای دکتری پذیرفته شدم ولی دانشگاه قم به اندازه ای کار های درسی ام را به دیرکرد رساند که دکتری را از دست دادم.

10| در جامعه، حقوق یک سگ بیمار از من بیشتر بود و من همچون یک پسماند در جامعه به شمار می آمدم.

11| پیروزمندی های دانشی و خدمات علمی انسان دوستانه ام حتی با کوچکترین واکنشی از پیرامون رو به رو نشد بلکه دیگرسان.

12| خدمت دلسوزانه ی سربازی امریه ام در قوه ی قضاییه ای که پر از آشنابازی بود به گونه ای گذشت که با درگیر ترین حالت، درازمدت، هر روز با کمترین حقوق و مرخصی و با اهانت های گوناگون، لحظه ای رهایم نمی کرد و در پایان هم همچون تفاله ای و بی هیچ دستت درد نکنه ای به بیرون پرتم کردند (یعنی گریختم).

13| بی کاری و مردود کردنم در آزمون استخدام آموزش و پرورش برای یکی از مناطق محروم استان کرمانشاه (با قانون های سلیقه ای)، برای بومی و متأهل نبودنم (چگونه دیگران بومی شهر من شده اند ولی من نمی توانم؟! و مگر نباید کار داشته باشم تا بتوانم ازدواج کنم؟!)

14| روند تکرار و تکرار و تکرار، برباد رفتن همه چیز و صبر و صبر و صبر ...

 

ولی خدایا باز دوستِت دارم و میدانم که لبخند زیبایت از راه لبخند زیبای بندگانت می گذرد ...

مشکلات و مشکلاتم را می پذیرم. این گونه، بازگشت، خواستنی می گردد و رخ می دهد. نه این که به خاطر دریافت چیزی، تو را بخواهم. با حل مشکلات، به تو ثابت می کنم که با چه حال و شوقی دارم به درِ خانه ات می آیم.

 

در آشوب، بار ها به خودم گفتَم که، حالا که اینجور است، حقت را از این زندگی بگیر. ولی همیشه به خودم می گویم که به خاطر خدا، بیشتر و بیشتر رها کن.

به خودم می گفتم تو که باهوشی، کاربلدی، تو که توان دور زدن دیگران را داری، حقت را از بندبند دنیا بگیر، اما نه، بگذار بپندارند من نادانم. بزرگواری حیف است که خراب گردد.

هنگامی که از دل گناه فرار می کنم، ذهنم می ترسد و با گریه می گوید: ((تو حقت نیست که این زندگیِ نزدیک به گناه را ول کنی، حواست هست داری چه می کنی؟!)) آری، حواسم هر روز جمع تر و جمع تر می شود. من با پتک بر می گردم و تمامیت این ترس را به خاک سیاه می نشانم. همه ی عمر تلاش می کنم که هر جایی آسیب دیدم، آباد بکنم. حالا که رزمِ دیوانه وار است، نشان می دهم که دیوانه کیست؟!

تو با دست های لطیف و آلوده ات، سر منِ درازکِش را برای ادامه دار کردن این نیمه خوابی و رؤیا های قلابی، می نوازی، ولی من با بازگرداندن خودم و همه به قلبمان، دست هایت را خرد می کنم، همه ی دست سازه های پلیدت را ویران می کنم و خودِ تو دوزخی. همه ی دلخوشی های پر آلایش و عادات قلقلک دِهِ به بیهوشی خو گرفته ی این جهان را نابود می کنم. پگاه باید بدمد. خورشید باید بتابد.

من جنون می کنم و همه ی دست های کثیفِ بازِ پیرامونم را به آغوش واقعیت و رخداد زیبا بر می گردانم. اراده و دیوانگی ام را بر این می گذارم که همه ی امکان های گناهِ دمِ دست، کیفوری های بیخود و دام بودن دیگران را برای همیشه از دست خودم و خودمان بِرَهانم. برای همیشه از دستشان بدهیم. بهتر.

بگذار چشم ها روان باشند ...

بگذار قرآن بخندد ...

 

 

کرمانشاه

سامانه: #روزگار نوشت #انسان فراگیری اسلام

نظرات (۱)

  • گروه تبلیغاتی ایده
  • عالی بود مطلبتون

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    همه ی حقوق مادی و معنوی این تارنوشت، به امیررضا عطری تعلق دارد و هر گونه بهره برداری از این مطالب، تنها با ذکر منبع یا در موارد قانونی با اجازه مالک فکر، بی مانع است، در غیر این صورت، پیگرد قانونی می شود. 1396