امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

امیررضا عطری ام.
فعال و معلم دینی.
من هم مانند شما آدمیزادم،
ولی ((دین)) مانند ریاضی و هنر، یک ((سامانه ی اندیشه)) است، که از ((بروزِ نیت های شکوفاگرِ درونِ وجدان انسان، برگرفته از انسان های صالح)) ساخته شده و ربطی به سلیقه ها و اشتباهاتمان ندارد، همان گونه که سلیقه و اشتباه ریاضیدان و هنرمند را به پای درستی هایش در ریاضی و هنر نمی گذارید!

هیچ ادعا و علاقه ای به مقدس نمایی و غیر طبیعی بودن ندارم. فقط حوزه ی مطالعاتی مورد علاقه ام ((دین)) و شغل آموزشی ام با آن پیوند دارد. مقدس و دیندار، کسی است که وجودش به درد تمام زندگی ات بخورد. من هم یک آدم معمولی ام. دوست دارم زندگی ام همگام با عرف زندگی آدم های نرمال در کل دنیا باشد. خشک اندیش بودن بودن ضد اسلام است. پس لازم نیست که واقعی نباشیم ...

این تارنوشت شخصی، می تواند راهی برای پیوند افزونتر میان شما و من باشد.
با آرزوی بهترین ها ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

مترجم سایت

دیکشنری

غ:

غِیری: ]غَیر: عربی[ اندکی. یک مقداری.

غول: ]عربی[ برای آب و جای آب: ژرف. عمیق.

 

ف:

فارس: ]در ریشه: پارس[ شهروند فارس نژاد فارسی زبان یا با نژاد و زبان غالب فارسی.

فِجیل: برگ تربچه ای که تربچه نمی دهد.

فِرت: به هدف نزدن. هدف را رد کردن.

فِرز: تند و شتابدار. چالاک. سریع.

فِرَّه: پرتاب.

فُوش: ]واو میان دو لبی[ ]فارسی شده ی فحش. فحش: عربی[ دشنام.

فیتِک: ضربه با انگشت دست که از پشت انگشت دیگر، آزاد شود.

فیسو: با فیس و افاده.

فیکَه: سوت بلند دهانی با کمک دست یا بی کمک آن.

فیکِنَه: ابزار سوت، مانند سوت داور فوتبال.

فِتِ قِلقِل: آشوب انداختن. هیاهو درست کردن.

فِتِ فِت: ]فِتِ فِت کَردَن[ غیبت و پشت سر دیگران سخن گفتن، به ویژه برای زنان.

فِت و فات: ]فِت و فات کَردَن. تلفظ: فتُ فات کردن[ فِتِ فِت

فِس فِس: ]کنایی[ آرام و خونسرد کار کردن.

فِلِ فِل: به هوس افتادن. آرام آرام در هوای انجام کاری افتادن.

فیسُ و چُس: ]عوامانه[ خودپسندی. خودشیفتگی.

فیکِلَه فیکُو: ]واو میان دو لبی[ دنگ و فنگ. دم و دستگاه. داستان و مصیبت!

فیکَه آمَدَن: گیج و ناجور بودن. فیکَه اش میا ]تلفظ: فیکَش[: خُل و چِل است!

 

ق:

قاین: ]مغولی[1][ ]جمع فارسی بهره ­گرفته شده در لهجه ی کرمانشاهی: قاینان[ بستگان خانواده ی شوهر.

قَب: گاز زدن خوردنی.

قَپاندَن: قاپیدن. دزدیدن.

قَدِ: رویِ.

قَدبُر: میانبُر.

قُرّات: پر رو و جنگ­خواه.

قُرّاتی: پر رویی و جنگ­خواهی.

قِرتاندَن: زبان را گاز گرفتن.

قِرتو: قرتی.

قِرتولَه: ]کنایی[ کودک پر ناز و اَدا.

قِرتیدَن: زبان گاز گرفته شدن.

قِرتیدَه: زبان گاز گرفته شده.

قِرچاندَن: فشار دادن گوشت بدن.

قِرچَه: ]نام آوا[ صدای فشردن بدن.

قَزان: دیگ بزرگ.

قُل: لنگه. دانه. جفت.

قُمچ: پریدن پس از خیز برداشتن.

قَمچان: نوعی بازی با سنگ­ریزه ها که در آن یک ریگ به دست گرفته و پس از پرتابش به بالا، سنگ هایی بیشتر برداشته و سپس با سنگ پیشین یک­جا گرفته می شود، تا جایی که کسی آمارش از دیگران بالاتر باشد.

قِنجَه: چنجه. تکه.

قُنَه: پنهانی پول پس­انداز کردن.

قورچیدَن: فشرده شدن. چکیده شدن. عصاره بیرون شدن.

قورچیدَه: فشرده شده. چکیده شده. عصاره بیرون شده.

قولاندَن: قوقولی قوقو کردن خروس.

قولَک: ]قُلَّک که چه بسا ساختی از غولک یا کولک[2][ قلک کودکانه.

قیچ: چپ چشم. اَحوَل.

قیرَّه: ]نام آوا[ صدای سخت اشیای سفت.

قیژَّه: ]نام آوا[ صدای کشیده شدن چیزی روی زمین.

قاچ و قُل: ]تلفظ: قاچُ قُل[ ]فارسی-کردی[ پا. پا و اینا.

قال اِناختَن: ]قال: عربی[ ]قال اِنداختَن: قال اَنداختَن[ گفتگوی تند درست کردن. ستیز درست کردن. مشاجره ساختن.

قال بُریدَن: ]قال: عربی[ گفتگوی تند را تمام کردن. به ستیز پایان دادن. مشاجره را سرانجام دادن. قال بُرید: درگیری به پایان رسید.

قال شیواندَن: ]قال: عربی[ ]واو میان دو لبی[ مشاجره و درگیری را به هم زدن.

قال شیویدَن: ]قال: عربی[ ]واو میان دو لبی[ مشاجره و درگیری پایان یافتن.

قَدَم دار: ]قدم: عربی[ با شگون. خوش یمن. خوش قدم.

قِر اُفتادَن: ]عوامانه[ ]کنایی[ رخداد پِیاپِی مرگ در یک خانواده، خاندان و دسته.

قِرتَه قِرتَه: اندک اندک. تکه تکه.

قِرچ قِرچ: ]نام آوا[ صدای خرد شدن.

قِلم و قال: ]قال: عربی[ ]تلفظ: قِلمُ قال[ داد و بیداد. فریاد.

قِنج و مِنج: کوچک موچک. کوچولو موچولو.

قیژ و قاژ: ]تلفظ: قیژُ قاژ[ ]نام آوا[ سر و صدای سخت و کلاغ گون.

 

ک:

کاتانَه: ]شاید از کتان[ تار عنکبوت.

کاک: از کلوچه های ره­آورد شهر کرمانشاه است که از مایه های سازنده اش می توان به آرد گندم، شکر یا آرد قند و تخم مرغ نام برد.

کاهیدَه: 1. کاهش یافته. 2. خسته از رنج دراز مدت.

کُتان: از مصدر کُتاندَن، ]در حال قدیمی شدن[ بازی ای که در آن دو یا چند نفر بیشتر پسر، پس از سنگ کاغذ قیچی، به نوبت ((عکس های فوتبالیست ها)) را که پشت­رو روی زمین گذاشته بودند، باید با برخورد دستشان برعکس می کردند که بتوانند آن­ها را ازآنِ خود کنند.

کُتاندَن: چیزی را به سختی روی زمین یا چیزی زدن.

کُجی: ابزار دور کردن چشم زخم، که بیشتر آبی یا سبز کبود است.

کُچ: ]عوامانه[ دست از کار افتاده.

کِرَّه: ]نام آوا[ صدای سابیده شدن سخت چیزی روی چیزی.

کُرَه: ]کردی[ ]تکیه کلام: ای پسره![ بابا. برای نمونه: کُرَه ایجو نیس.: آقاجان، اینجور نیست. نه کره!: نه بابا!

کِراخانَه: ]کراء: عربی[ مزد خانه. کرایه خانه.

کِراماشین: ]کراء: عربی. مِشین: انگلیسی[ پول ماشین. کرایه تاکسی.

کِرّاندَن: چیزی را روی زمین کشیدن.

کِرماشا: ]کِرماشان: ساخت کردی[ استان یا شهر کرمانشاه[3].

کِرماشایی: ]کرمانشاهی[ 1. اهل استان کرمانشاه، به ویژه و بیشتر، شهر کرمانشاه. 2. لهجه ی فارسی کرمانشاهی.

کِرمانشاه: ساخت رسمی شده ی نام شهر ((کِرماشا)) در گفتار ها و نوشتار های رسمی ایران معاصر. کِرماشا

کِرمانشاهان: نام قدیمی و بیشتر قاجاری­هنگام سرزمین بزرگ کرمانشاه که جز این پهنه ی کنونی، برخی مناطق کناری اش شامل جنوب کردستان، غرب همدان، شمال غرب لرستان و استان ایلام را هم فرا می گرفته است و مرکزش نیز همین شهر کرمانشاه بوده است.

کِرّیدَن: چیزی روی زمین یا چیزی سفت، کشیده شدن.

کِرّیدَه: چیزی روی زمین یا چیزی سفت، کشیده شده.

کِزکِز: بسیار در خود فرو رفته.

کِزَّه: تیر کشیدن. درد شدید داشتن.

کَسَگَم: ]کَسِم[ ای همه کسم! عزیز دلم.

کِشمات: ]کیش مات[ ]کنایی[ خلوت. سوت و کور. بی رونق همچون زمینِ باخته.

کِشَّه: خلوتی. بی رفت و آمدی. آرامی.

کُفتَن: کوفتن. کوبیدن.

کِفَّه: ]نام آوا هم[ جوشش. بالا آمدن کف­گون چیزی.

کِلاش: ]کردی-فارسی[ گیوه ی کرد ها.

کُلُفت: 1. آدم پر نفوذ و با اقتدار. 2. سخن نیش­دار و ناسزا.

کُلیدَه: پخته. له شده. نرمِ نرم شده. ذُرَّتِ کُلیدَه: ذرت پخته.

کَلِی: ]فارسی شده ی کربلائی. کربلائی: عربی[ کربلایی.

کُمِزَه: کمبزه.

کِنِف: برای انسان: تباه. ضایع. خراب.

کوجا: کجا؟

کوجانَه: کوجا

کوسِش: کجاست؟. کوسشان؟: کجایند؟

کوویدَن: ]واو میان دو لبی[ کوبیدن.

کَوَر: سبزی خوردن تره.

کُهنَه: ]کهنة: عربی[ پارچه ی دم دستی. دستگیره ی پارچه ای.

کار و سات: کار و هیاهو.

کاسَه همسایَه: غذایی در کاسه به همسایه دادن و پس از گذشت چندی، بازگشتن آن کاسه از طرف همان همسایه، در حالی که درونش دوباره غذایی باشد.

کُت کُت: تکه تکه.

کِرایَه کَشی: ]کراء: عربی[ ]کِرا کَشی[ مسافر کشی با خودروی تاکسی.

کِردار دِراوُردَن: دمار از روزگار درآوردن. پدر در آوردن.

کِپِ رِپ: بسته بودن. فشرده بودن.

کِتِ کُلُفت: خیلی گُنده.

کَردَه بودیمان: کرده بودیم.

کِرِّ کِر: با رنجوری و سخت کار کردن.

کِش کَردَن: ]عوامانه[ دور کردن و بلند کردن حیوان ها، به ویژه پرندگان، بیشتر کبوتر.

کَش و کوه: ]تلفظ: کَشُ کوه[ دشت و کوه. کوه و کمر.

کُفتَه تَه دیگی: کوفته ی برنج­پخت ویژه ی شهر کرمانشاه.

کَفش کَن: کفشداری های حرم های اهل بیت (سلام الله علیهم).

کِف کَردَن: بالا آمدن. جوشیدن.

کَلانتَر زَن: زن شایسته، توانمند فکری و سرپرست.

کَمان هَشتَن: ]کمان گذاشتن[ ]کنایی[ ]عوامانه[ دشمنی کردن.

کون کُفتَن: کون کُفتَن زَمین

کون کُفتَن زَمین: ]کنایی[ ]عوامانه[ لج کردن، بیشتر برای نیامدن.

کون نَشور: ]کنایی[ تازه به دوران رسیده. ناآشنا با شهروندی. بدفرهنگ.

کونَه سُرَکی: ]عوامانه[ با باسن، خود را روی زمین کشیدن.

کووان و رووان: ] واو میان دو لبی[  ]شاید کوه ها و روی ها (فلز روی یا نمادی از (انسان ها))[ ]کنایی[ همه ی نعمت ها و امکانات.

کُهنَه سو: ]کهنة: عربی[ پارچه سوخته. دستگیره ی پارچه ای سوخته.

کیسَه کَشیدَن: ]کنایی[ پول یا امکانات هنگفتی از کسی برای چیزی گرفتن که حتی اگر خوب هم باشد ولی ارزشش پایین تر از آن اندازه بوده است.

 

گ:

گُپ: لُپ.

گُپِن: لُپّو.

گِت: گیر. گت کردن: گیر دادن.

گِج: ]گاهی گیج[ گلاویز. درگیری شدید گفتاری.

گِداکُن: گداصفت.

گُرای­گُر: 1. تا آتشِ تازه هست. 2. زود زود. تند تند.

گِرپَه: ]نام آوا[ آوای روشن شدن یکباره و پرفشار آتش.

گُرج[4]: با توان و شتابدار. چالاک. پهلوانانه.

گُردالَه: قلوه ی حیوان حلال گوشت.

گِرگِری: سَرِ گِرد و دایره ای، به ویژه با نگاه به موی کوتاه شده ی سر.

گِرّگیج: بسیار سرگشته.

گِرَّه: تشنگی. عطش.

گُرَّه: ]نام آوا[ گُر گُر. زبانه.

گُسنَه: گرسنه. گُسنَمَه: گرسنه ام.

گَشتول[5]: ]قدیمی[ گشت زننده. گشت و گذار کننده.

گُفتَن: ]ماضی بعید[ ]همه ی فعل ها با واو میان دو لبی[ گُفتُودَم،گُفتُودی، گُفتُود، گُفتُودیم (گُفتُودیمان)، گُفتُودین (گُفتُودینان)، گُفتُودَن. ]دستوری[ ]در صورت لزوم، با ضمیر[ بُگو (بوگو)، بِگینِشان ]بُگوئِش (بوگوئِش)، بُگوشان (بوگوشان)، بِگینِشان[.

گَل: پا. کشاله ی پا. میان پا.

گُل: ]در خوردنی، بیشتر سرخ شده ها[  ]تا حدودی فراگیر در نقاط پراکنده ی کشور هم[ دانه. تکه. برای نمونه: دُو گُل کوکو.

گُلشُمار: ]کنایی[ ]عوامانه[ فحش و ناسزای پی در پی. برای نمونه: گُلشُمار، می­گُفتا! هِی[6] بَد و بیراه می گُفت ها!

گُلنِم: ]گُلنَم[ آب دادن به باغچه.

گِلَه: ]کردی-فارسی[ دانه. تکه.

گَمَرَه: ]ظاهراً در فارسی ورامینی هم[ چرک. آلودگی.

گِن: انبوه. فشرده.

گُن: ]ظاهراً از گُند و در فارسی اراکی هم[7] و در لری بختیاری و کردی هم[ آلت تناسلی نَرینه.

گُندِلَه: بیمار یکجانشین که افزایش وزن پیدا کرده است.

گُنولَه: 1. گلوله. 2. گِن

گُوج: ]واو میان دو لبی[ گیج. خنگ. نادان. گُوج بازی: گیج نمایی.

گُوگیجَه: ]واو میان دو لبی[ گیج شدگی.

گُه­خُور: ]کنایی[ پشیمان.

گیرَه: ]عوامانه[ ]قدیمی[ گریه.

گام وَرداشتَن: ]گام بَرداشتَن[ ]کنایی[ شتاب کردن در قدم زدن. عجله کردن.

گَدَه دِرّیدَه: ]کنایی[ شکم دریده. پرخور.

گُرج و فُرج: ]تلفظ: گُرجُ فُرج[ ]فُرج: تابع مهمل[ گُرج

گَردَن خورد: ]کنایی[ گردن شکسته. ورپریده. بی صاحب.

گِرِّه ی جیگَر: ]تلفظ: گِرِّی جیگَر[ ]جیگر: جگر[ تشنگی درون.

گِل بِه سَری: ]کنایی[ بی­چارگی. مصیبت.

گِلِ پِل: گل و گشاد. جادار. پهن.

گِلَه وَرچین: ]دانه برچین[ خرید میوه به گونه ای که خود شخص حق دست زدن و گزینش کردنشان را داشته باشد.

گُلَه جا: اندک جا.

گُندِه ی قَبرِستان: ]تلفظ: گُندِی قَبرِستان[ ]بزرگ گورستان[ ]کنایی[ شخص مسن و سالمندی که از دید خودش، ارزش و احترامی در جمع و به ویژه میان کوچکترها ندارد.

گَنِ گوتال: گند و بیخود. چیزها و کالاهای بی ارزش.

 

ل:

لا: میان. پیش. کنار. لاشَه: پیشش است.

لاری: خُروس لاری

لالِکیدَن: درخواست با خواهش و زاری. خواهش و التماس کردن.

لالو: ]شیعیان[ ]عوامانه[ ]قدیمی[ اهل سنت. بیشتر اهل سنت کرد.

لَت: لش. تیکه. پاره. قسمت.

لُخم: گوشت خام و فیله ای.

لَزِج: بیشتر برای خوراکی ها: لیز. لغزنده.

لَقّ: ]کنایی[ آدم جلف، سبک و هرز.

لَقَه: لگد.

لِک: توده ی پیرامون گردن. بیماری لِنفادِنُوپاتی.

لَمس: ]عربی[ 1. بی حس. از کار افتاده. 2. زمین­گیر. فلج.

لوچ: درهم رفته. به هم پیچیده.

لوق: لق و لیز.

لَوادَه: ]لَبّادَة: عربی[ پیراهن گشاد و بلند.

لیق: لیز. لغزان.

لا اُفتادَن: به ور افتادن. کنار افتادن.

لال و پَتِک: ]تلفظ: لالُ پَتِک[ بی گفتار و به تِتِ پِتِ اُفتان.

لِتِ لاغِر: ]لِت: تابع مهمل[ انسان باریک.

لُخت شُدَن: برای ماندن در خانه ی کسی، لباس راحت پوشیدن.

لَش اِناختَن: ]لَش انداختن[ به یک طرف، سنگینی انداختن.

لِفت و لیس: ]تلفظ: لِفتُ لیس[ با آرامش و لیسیدن خوردن. با لذت خوردن.

لول زَدَن: تَزیدَن

لیف و لاف: ]کنایی[ لاف و لیف. به لیف و لاف افتادن: از مزایا و امکانات مادی کسی استفاده کردن، بیشتر برای خوردنی ها.

 

م:

مالَگَم: ]مال: عربی[ ای همه ی دارایی ام. همه ی کسم.

مایَه: انگیزاننده. باعث.

مَثَن: ]مثلاً: عربی[ مانندِ. برای نمونه.

مَجمَه: ]مجمع: عربی[ ظرف بزرگ. بشقاب بزرگ.

مِر: سیر و سرحال.

مُرافَه: ] مُرافَعَة: عربی[ درگیری. ستیز. بیشتر درگیری جنگی و دعوایی.

مِرت: ملس.

مَرج: شرط. پیمان.

مَردِرِن: ]مَردِ رِند[ مرد پست، نیرنگ باز و دو رو.

مِرک: تکیه. تک. لم. بغل.

مَزَنَه: ]مزه[ ]کنایی[ ارزش. قیمت. حرف حساب. چک و چانه. مذاکره. نمونه وار، برای پی بردن به قیمت یک چیز: بین مَزَنِه ی دَهَنِش چیزَه؟! ]مَزَنِه ی: مَزَنِی[: ببین می­خواهد چه قیمتی بگوید؟!

مِشَّه: آرام کار کردن.

مَشِی: مشهدی.

مُکُنی: ]در برخی دیگر لهجه ها هم[ می­کنی. نِمُکُنی: نمی­کنی.

مِلق: 1. درخشش. بالا آمدن. جوشش. 2. ]کنایی[ تیر کشیدن. درد پیوسته.

مَلوچ: ]فارسی-کردی[ گنجشک. مَلوچِک: ]مَلوچَک[ گنجشگک.

مِنگَه: تودماغ سخن گفتن.

مورمور: تیر کشیدن. درد پیوسته.

موکَه: زاری. گریان­وار. نالانی.

میایمان[8]: خواهیم آمد.

مایِه ی زوخ: ]تلفظ: مایِی زوخ[ ]کنایی[ زگیل ساز: آینه ی دق. آیه ی یأس.

مُرغ کُردی: مرغ محلی.

مَعن و مِنا: ]تلفظ: مَعنُ مِنا[ ]منع: عربی[ ]شاید مِنا: تابع مهمل[ عیب جویی. طعن زدن.

مِلک و ماش: ]تلفظ: ملکُ ماش[ ]مِلک: عربی[ زمین و سرا.

مَل و مور: ]تلفظ: مَلُ مور[ جانور و مور و مورچه. مورچگان.

مَنبَعِ سَعادَتین: ]منبع و سعادة: عربی[ پاسخ به گفته ی ((سعادت نداشتم شما را ببینم.))

مِنّ و مِن: ]تلفظ: مِنُّ مِن[ سرراست پاسخ ندادن.

میف و ماف: ]تلفظ: میفُ ماف[ ]نام آوا[ بالا کشیدن آب بینی.

 

ن:

نادُرُس: نادُرُست: بی شرف و پست.

نازار: ]ناز+آر: نازآور.[ دوست داشتنی. حبیب.

ناساز: رنجور. بیمار.

نایلون: ]نایلان: انگلیسی[کیسه. پلاستیک.

نَبودَن]واو میان دو لبی:[ نَواشی: نباشی. نُود: نبود. نُودِشان: نبودند. نی: نیست.

نَپُخت: خام و بی تجربه.

نُجُق: 1. شکوفه. 2. برآمدگی اندک.

نَخِیر: ]نَه+خِیر[ برای آشکار کردن شگفتی: نه، می خواهی دروغ بگویی!

نَرَه: ]کشش فتحه ی نخست[ ندارد.

نِزیک: ]نزدیک. نزد: فارسی+ یک (تلفظ: ایک): پهلوی[9].[ نزدیک. پیش رو.

نِسِرم: نمناک و سرد.

نَسرُویدَن: ]واو میان دو لبی[ نگه نداشتن. رازدار نبودن. دَهَنِت نمیسرُوَه!: رازنگهدار نیستی!. دهن قرص نیستی!.

نِشتَن: نشستن. بِنیش: ]عوامانه[ بشین. بِنِشین.  نَنیش: ]عوامانه[ نشین. نَنِشین.

نَع: نَه.

نَکِرد: ]نَکَرد: در این­جا ((ویژگی)) شده.[ نشد ((ویژگی)). کارکرد شدید. کولاک.

نَکُنی: ]سرکوفت[ انجام ندی! نه بابا!

نِمیدام: نمی­دانم.

نَمیدَن: پرداختن. درگیر کاری شدن.

نَوادا: ]عوامانه[ مبادا.

نُودان: ]واو میان دو لبی[ ناودان.

نُوس: ]شاید از نَفس[ دلخواست. خواهش. هوس.

نِیدَن: ندیدن. نِیدی: ندیدی.

نِیزا: ]قدیمی[ ]فارسی قمی هم[ نَگُذار.

ناخون گِرد: ]ناخُن گِرد[ ]کنایی[ کنس. خسیس.

نامِ خُدا: ]آرزوی برکت[ نام خدا نگهدارت.

نامِ خُدا و نامِ رَسول]تلفظ: نامِ خُداو نامِ رَسول: واو میان دو لبی[  ]رسول: عربی[  ]آرزوی برکت[ نام خدا و رسول الله (صلی الله علیه و آله) نگهدارت باشد. گاهی در دنباله ی این گروه­واژه گفته می شود: ((بِتَرَکَه چِشِ حَسود.))

نان بِرِنجی: از کلوچه های ره­آورد شهر کرمانشاه، که از مایه های اصلی آن می توان به آرد برنج، زعفران و شکر اشاره کرد.

نانِ تَر: شیرینیِ تَر.

نان خُرمایی: از کلوچه های ره­آورد شهر کرمانشاه، که از مایه های اصلی آن می توان به خرمای له شده، آرد و شکر اشاره کرد.

نان خُشکِه ای: ]گاهی نان خُشکِی[ نان خشکی. نمکی. خریدار دوره گرد.

نان رُوغَنی: ]گاهی نان روغَنی: قدیمی[ نان روغنی کرمانشاهی. از ره­آوردهای ترد شهر کرمانشاه، که از مایه های اصلی آن می توان به خمیر آرد، در اصل روغن ((حیوانی کرمانشاهی)) و شکر اشاره کرد.

نان شَکَری: از کلوچه های ره­آورد شهر کرمانشاه، که نمایش تا حدودی شبیه نان برنجی است ولی روشن تر است و از مایه های اصلی آن می توان به آرد، شکر و هل اشاره کرد.

نِصّیب نَشَه: ]نَصیب: عربی[ ]دعا[ به سر کسی نیاید.

نِقّ و جِر: ]تلفظ: نِقُّ جِر[ گلایه و نیرنگ.

نِکِ چِک: ]شاید در خوردنی ها و به معنای ((نَکُن+می­چِکَد)) باشد.[ ]شاید کنایی[ صرفه جویی. خانه داری. اقتصاد. میانه روی.

نِیدَه بِدی: ]کنایی[ ندید بدید.

 

و:

وا: ]واز[ باز و مفتوح.

واق: خیرگی شگفت­زدگی.

وِجَه: وجب.

وَخیزاندَن: برخیزاندن. بلند کردن.

وَخیزیدَن: برخیزیدن. بلند شدن. وَخی: ]وَخیز[  ]فارسی اصفهانی، همدانی، تهرانی و گنابادی هم[ برخیز.

وِر: ]وِرّ[ گیج. کم هوش.

وِرّاوَه: ور زدن. بیهوده گویی.

وَرچیدَن: از میان رفتن مایع. بخار شدن.

وَرداشتَن: برداشتن. بالا بردن. وَردا: بَردار. بلند کن.

وِرِک: گیر. پافشاری.

وَرکُت: لقمه برداشتن. گوشه کَن.

وَرَه­لا: سَنگِلا

وِرینَه: هذیان. آشفته گویی. ور زدن.

وِزّ: بد سمج. آرام، پافشار و آزاردهنده.

وِلَکَت: خسته. نزار. رنجبر.

ویقَه: ]نام آوا[ آوای ناگهانی و تند.

وینگَه: ]نام آوا[ آوای گذشتن پرشتاب چیزی.

وَی: وای.

وِیسادَن: وایستادن. ایستادن. وِیس نِیس: نَاایست. نمان.

وَردَه وَردَه: ]بسامد تأکیدی[ رجز رجز. تهدید. شاخ و شانه کشیدن.

وِل و واز: ]تلفظ: ولُ واز[ ولنگ و باز.

وِی بِه وَری: ]کنایی[ به وای افتادن. پریشانی و دردسر.

 

ه:

هَرَکیدَن: بسیار خسته ی فعالیت شدن. جَمام شدن.

هَرَمَه: زمخت. بد بزرگ.

هُس: هیس.

هَشتَن[10]: ]فارسی همدانی هم[ گذاشتن. قرار دادن. هَشتَه واشَه: گذاشته باشد.

هَمباز: دوباره. باز.

هَمدیَه: همدیگر. هَمدیَه­ری: همدیگری.

هَمو: همان.

هَنو: هنوز.

هیرتَه: ]نام آوا[ هورت کشیدن. صدای دهان در هنگام نوشیدن.

هَی: هِی: نمایاندن اعتراض و بیزاری.

هِتِ هَرَمَه: ]هِت: تابع مهمل[ هَرَمَه

هَچَل هَفت: رنجاننده رِند.

هَر جورِه ای: ]تلفظ: هَر جورِی[ هر جوری. هر گونه ای.

هِرنُو هِرنُو: ]واو میان دو لبی[ بازیگوشانه دوان دوان. ورجه وورجه. بازی پر سر و صدا.

هَشتَن عَقَب: ]عقب: عربی[ دنبال گذاشتن. دنبال کسی گذاشتن. تعقیب کردن. نمونه­وار: هَشتَن عَقَبِم: گذاشتند دنبالم. پشت سرم هستند.

هَل زَدَن: پشت کسی نقشه کشیدن. زیرآب زدن.

هَلِکَه چَپ کُت: ]اَلِکَه چَپ کُت[ الکی دست زن. بیخود تشویق کننده. سیاهی لشکر.

هَلَه خَنَه: ]خنده ی الکی[ بیهوده خندیدن. هَلَه خَن: یاوه خندان.

هَلِ هَل: آرزومندی. شادی. دلخواستن.

هَم خُور: همدم. هم سخن.

هَم دُوبارَه: هَمباز

هَمِه ی کَسَگَم: ]تلفظ: هَمِی کَسَگَم[ ]تأکید[ کَسَگَم

هِنّ و هِنّ: ]تلفظ: هِنُّ هِنّ[ نفس زنی از خستگی. به نفس افتادن.

هوکی هوکی: بی ثبات شخصیت. دمدمی مزاج.

هَووجو: ]واو میان دو لبی[ همان جور.

هَی اَلان: ]الآن: عربی[ همین اکنون.

هَی ای: همین.

هَی ایجو: همین جور.

هَی او: همان.

هَی تُو: ]طعن[ تنها خودت!

هَی خُودِت: هَی تُو

هَی هَی: ]هِی هِی. اِی هِی[ عبارتی برای ابراز اعتراض: ای وای.

هَییجو: همین­جور. هَییجوری: همین­جوری.

هیینَه: همین است.

بخش 6


 لغت­نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا و دیگران، قاین.[1]

 ر.ک: لغت­نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا و دیگران، قلک.[2]

[3] درباره ی ریشه شناسی تاریخی نام ((کرمانشاه))، پیوند باستانی این سرزمین با زبان پارسی و دیگر جستار هایی از این دست، ر.ک: کرمانشاه: شهر شگرف ماه، میرجلال الدین کزازی.

 ر.ک: گذری گرج از چال و پلوک، میر جلال الدین کزازی.[4]

 پارسی کرمانشاهی در گفتگو با میر جلال الدین کزازی، وحید میرزاده، ص22.[5]

 کرمانشاهی: هَی./ تکیه کلام ((ها = ا))، در این لهجه، به نسبت فراوان به کار برده می شود.[6]

 ر.ک: لغت­نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا و دیگران، گن.[7]

 پارسی کرمانشاهی در گفتگو با میر جلال الدین کزازی، وحید میرزاده، ص19و20.[8]

 پارسی کرمانشاهی در گفتگو با میر جلال الدین کزازی، وحید میرزاده، ص13.[9]

 پارسی کرمانشاهی در گفتگو با میر جلال الدین کزازی، وحید میرزاده، ص20.[10]

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
همه ی حقوق مادی و معنوی این تارنوشت، به امیررضا عطری تعلق دارد و هر گونه بهره برداری از این مطالب، تنها با ذکر منبع یا در موارد قانونی با اجازه مالک فکر، بی مانع است، در غیر این صورت، پیگرد قانونی می شود. 1396