امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

پژوهشگر دینی (علوم قرآن و حدیث)| Religious Researcher (Quran & Hadith Knowledges)

امیررضا عطری- معلم دینی | Amirreza Etri- Religious Teacher

امیررضا عطری ام.
فعال و معلم دینی.
من هم مانند شما آدمیزادم،
ولی ((دین)) مانند ریاضی و هنر، یک ((سامانه ی اندیشه)) است، که از ((بروزِ نیت های شکوفاگرِ درونِ وجدان انسان، برگرفته از انسان های صالح)) ساخته شده و ربطی به سلیقه ها و اشتباهاتمان ندارد، همان گونه که سلیقه و اشتباه ریاضیدان و هنرمند را به پای درستی هایش در ریاضی و هنر نمی گذارید!

هیچ ادعا و علاقه ای به مقدس نمایی و غیر طبیعی بودن ندارم. فقط حوزه ی مطالعاتی مورد علاقه ام ((دین)) و شغل آموزشی ام با آن پیوند دارد. مقدس و دیندار، کسی است که وجودش به درد تمام زندگی ات بخورد. من هم یک آدم معمولی ام. دوست دارم زندگی ام همگام با عرف زندگی آدم های نرمال در کل دنیا باشد. خشک اندیش بودن بودن ضد اسلام است. پس لازم نیست که واقعی نباشیم ...

این تارنوشت شخصی، می تواند راهی برای پیوند افزونتر میان شما و من باشد.
با آرزوی بهترین ها ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

مترجم سایت

دیکشنری

2- زبان:

2-1. واژه نامه:

الف:

آ:

آ: 1. آری. 2. آهان.

آباجی: ]ترکی: آغاباجی[1][ خواهر. آبجی ]صمیمانه[.

آبِرا: ]ترکی[2]-مغولی[3]+فارسی: آقابَرادَر[ برادر جان.

آبشوران: 1. جریان آبی که از میان شهر می گذرد. 2. محله ای کشیده در میان چند محله ی شهر کرمانشاه.

آخُون: ]در شیعیان[ ]شاید مخففی از آغا + خُوندِگار، به معنی خداوندگار[4][ آخوند. روحانی.

آخُونی: طلبگی.

آدای: آقا دایی. دایی جان.

آرَحیم: ]رَحیم: عربی[ 1. آیت الله آقا رحیم آل آقا، از علمای اواخر دوره ی قاجاریان. 2. مسجد قدیمی آیت الله آقا رحیم آل آقا.

آری: آره[5]. بله.

آستوری: ]آرامی[ آسوری. آشوری. مسیحی آشوری.

آشیخادی: ]شَیخ و هادِیّ: عربی[ ]فارسی-کردی[ 1. آیت الله شیخ محمد هادی جلیلی، از علمای اوایل دوره ی پهلوی. 2. مسجد قدیمی آیت الله شیخ محمد هادی جلیلی.

آشورا: آبشوران.

آقا: ]ترکی[ ]در شیعیان[ آخوند. روحانی.

آنا: ]حرف ندا[ ]شاید ((این همان است))، ((ایناهاش)) و ((ایناهاتش[6])) باشد[ 1. اینه. همینه. 2. بگیرش. 3. حواست به من باشه.

آو: ]واو میان دو لبی[ آب.

آه: آری. آره.

آب پَر: لبه ی برجسته ی بام.

آتِش رَفتَن بِه بالا وَ پاین: آتِش رفتن به.

آتِش رَفتَن بِه: 1. ]با فعل ماضی نقلی ناقص ((رفته))[ وصف نفرین­وارکسی که با سرد کردن یک مکان در روز های سرد، اعضای آن مجموعه را لرزان کند: آتش رفته بشش! 2. ]با فعل و وصف پیشین[  برای کسی که بسیار شلوغ کاری می کند: آتش رفته بششان! 3. ]با فعل مضارع التزامی گفتاری ((بِرَه))[ نفرین دچار شدن دو گونه شخص پیشین، به آتش گرفتگی فرضی: ]برای نمونه ی جمع:[ اَکِه آتِش بِرَه به همه­شان!

آش عَباسعَلی: ]عَبّاس و عَلِیّ: عربی[ آشِ وَسَلی. گونه ای آش مقوی و گوشت دار ویژه ی شهر کرمانشاه.

آشِ وَسَلی: آش عباسعلی.

آلِن کَردَن: درست کردن شیره ی توت و خرما در مَشک مانندی به نام ((هیزَه)) که در اصل یک کره گیر و کره دان است.

آوَه ­روت شُدَن: ]واو میان دو لبی[ ]آن آب داغ به رویت ریخته شدن[ آب داغ روی کسی ریخته شدن. با آب داغ سوختن.

 

اَ:

اَ: از

اَقَص: ]قَصد: عربی[ از قصد. آگاهانه.

اَک:  ]اَکّ[ ]حرف ندا[ 1. اِی وای. 2. ای شگفتا.

اَگَه: اگر.

اَلحَمد بِه خِیرِت: ]اَل، حَمد و خَیر: عربی[ عبارتی در پاسخ به: 1. پرسش هایی مانند: ((بِهتَری اَلحَمدُ لِلّه؟!)). 2. شکرگزاری به درگاه الهی برای طرف مقابل با عبارت های ((اَلحَمدُ لِلّه)) و ((اَلحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین)).

اَیّ: ]حرف ندا[ بیزاری و چندش.

اَی: ]حرف ندا[ خستگی و بیزاری ناگهانی.

اَ جورِ: از جورِ. مانندِ.

اَ تُخم بُردَن: مانند سازی به از تخم رفتن مرغ به دلیل ترس و دسترفت آرامش. ترساندن.

اَ تُخم رَفتَن: توضیح آغازین، مانند ((اَ تخم بردن)). ترسیدن.

اَ جا دَر رَفتَن: 1. خودپسند شدن. 2. تازه به دوران رسیده شدن.

اَز خود مِرسی: ]مرسی: فرانسوی[ ]کنایی و طنز[ خودپسند.

اَکِّه هِی: ]فارسی تهرانی هم[ اَک.

اَنَه چَنَه: ]با مصدر ((گرفتن))= دچار شدن[ نفرین دچار شدن شخص پُرحرف به بیماری فرضی له شدن چانه: اَنَه چَنَه بگیری!

اَی بِرِی بَدبَختی: ] اَی بدبختی[ اظهار مشکل­دار شدن.

اَی بِرِی خُوشبَختی: ] اَی خوشبختی[ اظهار مشکل­دار شدن.

اَی جانِمی هِی: اظهار خوشحالی برای تجربه کردن حال خوب با کنار یک شخص بودن یا درک توانایی و مهارت او.

اَی دَردِت بِه جانِم: اَی جانِمی هِی.

اَی رو: ای وای.

 

 

 

اِ:

اِستَمبُولی: ]ایستانبول: ترکی[7][ 1. غذای مشهور ((استامبولی)). 2. ظرف بزرگ برای ساخت ملات سیمان و ماسه.

اِقَد: ]قَدر: عربی[ انقدر. اینقدر.

اِقَدَه: انقده. اینقده. این قدر.

اِمرو: امروز.

اِناختَن: انداختن. ]دستوری:[ بِناز: بنداز.

اِمامِ زَمان نِگَهدارِت: ]اِمام و زَمان: عربی[ ]شیعیان[ حضرت مهدی (علیه السلام) نگهدارت باشد.

اِی هِی: اظهار بیزاری از رویداد پِیاپی یک چیز ناخواسته یا برخورد چندیدن باره با یک شخص ناپسند.

 

اُ: 

اُسا: استاد.

اُفتادَن بِه زَحمَت: ]زَحمَة: عربی[ عبارتی برای سپاسگزاری از شخص خدمت کننده. ]برای نمونه، به مخاطب:[ اُفتادی زَحمَت.

 

 

ای:

ای: این.

ایجو: ]ایجور و ایجوری[ اینجور.

ایلا: این لا. این ور. این سَمت.

اینجانَه: اینجا.

ایوَت: نگهداری.

ای سَفَر: ]سَفَر: عربی[ این بار. این سِری. این دفعه.

ایشان اوشان: این شان اون شان. این شان آن شان. این شان و آن شان کردن. هنگام دراز کشیدن، این سمت و آن سمت کردن.

ای وَر: این ور. این طرف.

ای وَر او وَر: این طرف آن طرف.

 

او:

او: اون[8]. آن.

اوجو: ]اوجور و اوجوری[ اونجور[9]. آنجور. آنطور.

اولا: اون لا. آن لا. آن سَمت. آن سو.

اونجانَه: اونجا. آنجا.

او وَر: اون ور. اون طرف.

 

ب:

باعِث: ]عربی[ مُسَبِّبِ بدبختی.

باقِلَه: ]یونانی[10]: شاید از فاسُولیا: به معنای لوبیا[11]-عربی: باقِلاء[12]-فارسی[13]، نمونه هایی از گونه ی بیان در همین 5 تلفظ پیش­ رو:[ باقالی[14]. باقالا. همین بیان یادشده ی کرمانشاهی اش. باقلی. باقلا.

بال: بازو. دست.

بالابان: پشت بام. بام.

بالوک: ]پارسی باستانی: پالو، بالو، واژو، وارو، کوک[15][ ]شاید آمیزه ی بالو+کوک[ زگیل. خال گوشتی.

بانگِلان: بان+گِل+ان= بان[16]: بام+ گِل: خاک خیس، یا گِل دادن (قِل دادن/ غَلت دادن)، یا هر دو اش+ان: پسوند قیدساز فارسی: گِل (خشت) پشت بام را با غلتاندن، هموار کردن. ابزار سنگی استوانه ای و دارای میله ی فلزی که با آن، ناهمواری های پشت بام خانه های خشتی را پس از بارش های سرد سال، با گشتاندنش یکنواخت می­ کردند.

بَ: پَ. پس: بَ نَرَفتی؟!. بَنَرَفتی؟!

بُ: به: برای حرف آغاز فعل ((بگو)): بُگو[17]، و سوگند خوردن به قرآن کریم: بُقُرآن.

بُخت: تهمت زدن.

بِذارِمان: بگذارمان. ولمان کن. اذیتمان نکن (رها کردن شخص یا تردید در خبر یا هر دو اش).

بِرار: ]بِرا: فارسی-کردی[ برادر.

بِراری: ای برادر ]صمیمانه[.

بِرِی: برای.

بُریدَن: ]مضارع التزامی[ ]همه ی فعل ها با واو میان دو لبی[ بُورَم، بُوری، بُورَه، بُوریم (بُوریمان)، بُورین (بُورینان)، بُورَن. (مضارع اِخباری­شان با جایگزینی ((م)) به جای ((ب)) به دست می آید.)/  ]ماضی بعید[ بُریدُودَم، بُریدُودی، بُریدُود، بُریدُودیم (بُریدُودیمان)، بُریدُودین (بُریدُودینان)، بُریدُودَن. ]ماضی استمراری[ مُوریدَم، مُوریدی، مُورید، مُوریدیم (مُوریدیمان)، مُوریدین (مُوریدینان)، مُوریدَن. ]دستوری[ ]در صورت لزوم، با ضمیر[ بُور، بُورین ]بُورِش، بُورِشان، بُورینِش، بُورینِشان[.

بِرانِش: برو رد کارت. برو پی کارت.

بِراگَم: ای برادرم ]صمیمانه یا دلسوزانه یا هر دو اش[.

بُردَن: ]مضارع التزامی[ ]همه ی فعل ها با واو میان دو لبی[ بووَرَم، بووَری، بووَرَه، بووَریم (بووَریمان)، بووَرین (بووَرینان)، بووَرَن. (مضارع اِخباری­شان با جایگزینی ((م)) به جای ((ب)) به دست می آید.)/ ]ماضی بعید[ بُردُودَم، بُردُودی، بُردُود، بُردُودیم (بُردُودیمان)، بُردُودین (بُردُودینان)، بُردُودَن. ]ماضی استمراری[ مووُردَم، مووُردی، مووُرد، مووُردیم (مووُردیمان)، مووُردین (مووُردینان)، مووُرد. ]دستوری[ ]دستور و نهی، در صورت لزوم با ضمیر[ بووَر، بووَرین ]بووَرِش، بووَرِشان، بووَرینِش، بووَرینِشان[. ]نهی[ نَوَر. نَوَرین ]نَوَرِش، نَوَرِشان، نَوَرینِش، نَوَرینِشان[.

بِرُو: ]واو میان دو لبی[ ]((ب)) آغازین فعل های دستوری در زبان فارسیِ ملاک (زبان فارسی ریشه دار و رسمی نوشتاری ایران)، مکسور است، مانند: بِخُور، بِپوش، بِنِشین و ...، پس در حقیقت این نوع تلفظ فعل دستوری ((رفتن))، یک بیان ((باستانی)) می باشد.[ بُرُو ]بدون تلفظ واو[.

بِرِی: ]فارسی مشهدی هم[ برای.

بَستَن: ]مضارع التزامی[ ]همه ی فعل ها با واو میان دو لبی[ بووَسَم، بووَسی، بووَسَه، بووَسیم (بووَسیمان)، بووَسین (بووَسینان)، بووَسَن. (مضارع اِخباری­شان با جایگزینی ((م)) به جای ((ب)) به دست می آید.)/  ]ماضی بعید[ بَستُودَم، بَستُودی، بَستُود، بَستُودیم (بَستُودیمان)، بَستُودین (بَستُودینان)، بَستُودَن. ]ماضی استمراری[ مووَستَم، مووَستی، مووَست، مووَستیم (مووَستیمان)، مووَستین (موَوستینان)، مووَستَن. ]دستوری[ ]دستور و نهی، در صورت لزوم با ضمیر[ بووَس، بووَسین ]بووَسِش، بووَسِشان، بووَسینِش، بووَسینِشان[. ]نهی[ نَوَس، نَوَسین. ]نَوَسِش، نَوَسِشان، نَوسینِش، نَوَسینِشان[.

بِسرُویدَن: ]واو میان دو لبی[ نگه داشتن. رازدار بودن. دَهَنِت بِسرُوَه!: رازنگهدار باش!. دهن قرص باش!.

بَش: سهم. جدا شده.

بِشِش: به او. برایش. بهش.

بَعَلی: ]عَلِیّ: عربی[ به حضرت علی (علیه السلام) سوگند.

بِقَّراری: بِه قَراری.

بُکُو: بِکُن. بُکُن.

بِلخَه: هیاهو. آشوب.

بِلفِنجِک: ]پارسی باستانی: بُلفَنجَک، بُلکَنجَک، بُلگَنجَک[18][ انسان یا هر موجود ریزنقش و دوست داشتنی.

بِلِنگ: یکای شمارش پارچه جات، بیشتر لباس و بیشتر برای شستشو.

بِناوَه: ]واو میان دو لبی[ 1. بنیاد. 2. پی ریزی و زیرساخت سازه.

بَنی: پس نیست.

بوکِز: 1. بوی سوختگی. 2. ماست همراه با بوی سوختگی در هنگام فرآوری.

بُوریدَن: ]بُریدَن[ بریدن و پایان دادن جدل و درگیری. بُورینِش دیَه!: مشاجره تان را تمامش کنید دیگر!

بُوَه: ]واو میان دو لبی[ بابا.

بیجامَه: پیژامه.

بین: ببین.

بینین: ببینین. ببینید.

بینَم: ببینم.

باد سَوا کَردَن: ]سواء: عربی[ ]واو میان دو لبی[ باد معده را رها کردن.

بادَه قُل: ]عوامانه[ باد زیر پای کسی کردن: شجاعت کسی را برای انجام دادن کاری نادرست برانگیختن. زیر پای کسی نشستن ]ضرب المثل[.

با کَسی داشتَن: با کسی مشکل و درگیری داشتن. باشت دارم!: دارم برات!

بِرِی چِه: برای چه؟.

بِریق و باراق: ]برق: عربی[ ]مُمال[ زرق و برق.

بَچَه خوردَه: ]عوامانه[ بچه کوچک ها. بچه های کوچک و خردسال.

بَس خُوردَه: بست خورده. بسته شده. شکسته بندی شده. بازسازی شده.

بِکِ بِنجِک: ]گاهی بِنِ بِنچِک[ 1. تَهِ تَه. ریشه. 2. ته اطلاعات انسانی. بیشترین داده های خاندانی و آشنایی. اطلاعات پرس و جو شده. بِکِ بِنجِکِ یارووَه دِراوُردَه: ]واو میان دو لبی[ همه ی اطلاعات زندگی طرف را درآورده.

بِلِ باریک: ]بِل: تابع مُهمَل[ لاغر.

بِل و بازو: بازو. بَرِ بازو. بَر و بازو.

بَنِ جیگَر: بند جگر. جگر گوشه. عزیز دل.

بَن رَفتَن: بند رفتن. ناگهان ساکت شدن. جا خوردن.

بَنِ قَن: بند قند. بندی که دور کاغذ کادوی کله قند می بندند و تا حدودی شُل است. گِرِفتیدِمان بَنِ قَن؟!: مسخره مان کردی؟! ما را دست کم گرفتی؟!

بورِکَه بورِکَه: ]بیشتر برای لبنیات[ باریکه باریکه. باریک باریک. بریده بریده.

بوق کَردَن: ]کنایی[ دَم کردن. شرجی شدن.

بُوَه پیارَه: ]عوامانه[ بابا مرتیکه. بابا مَردِکه. بابا مردک. یارو. طرف.

بُوِه ی بُوَه­گَم: ]واو میان دو لبی[  ]کنایی[ ]صمیمانه[ ای بابای بابایم! ای کسی که آن قدر دوستت دارم که انگار پدرِ پدرم هستی! ]بُوَم، بُوَه­گَم، بُوَه­بِرارِم، بُوَه­بِراگَم، بُوَه­بِرارَگَم و بِرارِ بُوَه­م نیز از همین دسته عبارت ها است.[

بِه تون: ]شهر تون در جنوب خراسان، برای کرمانشاهیان نمادی از دورترین شهرهای ایران نسبت به آن ها است. برای همین، هنگامی که کسی یا چیزی را ناخوشایند می دانستند، برای نشان دادن بیزاری شان، آرزوی رفتنش را به آن جا می کردند.[ به تون برود! به عبارت معنایی دیگر: به درک!

بِه تون و طَبَس: ]شهرهای تون و طبس در جنوب خراسان، برای کرمانشاهیان نمادی از دورترین شهرهای ایران نسبت به آن ها هستند. برای همین، هنگامی که کسی یا چیزی را ناخوشایند می دانستند، برای نشان دادن بیزاری شان، آرزوی رفتنش را به آن دو جا می کردند.[ به تون و طبس برود! به عبارت معنایی دیگر: به درک!

بِه حَقِّ قُرآن: گونه ای سوگند.

بِه روحِ رَسولُ الله: گونه ای سوگند.

بِه قَراری: ]توصیف[ به اندازه ای.

بِه کی کیانی: گروه واژه ای برای توصیف قسم خوردن دیگران. به کی و کی سوگند.: مُگُفت بِه کی کیانی، رَفتَم ولی نَبودَن.

بی اُولَت: ]شاید از أولَویَّة: عربی[ بی فکر. بی عرضه. بی اولویت.

 

پ:

پَألَوان: ]پهلوان: پهلوی و منسوب به قوم پارت، به جهت نیرومندی و دلیری[19][ ]محل همزه، آوایی میان کشش فتحه و همزه است.[ پهلوان.

پَپو: ]فارسی-کردی[ گل قاصدک.

پَخشَه: ]عوامانه[ پشه.

پِرچَه: یکپارچگی. پرتو.

پُرسُخ: گستاخ.

پِسان: ]عوامانه[ پستان.

پِشی: ]عوامانه[ پیشی[20]. گربه.

پُفی: جگر سفید.

پَل: 1. دست. بیخ دست. 2. بخش زیر بغل پیراهن.: ]برای هر دو:[ پَلِشَه گِرِفت، اِناختِش ایلا!: کتفش را گرفت، پرتش کرد این ور!

پِلِکاندَن: مشغول کردن.

پِلِکیدَن: مشغول بودن.

پِلِکیدَه: مشغول شده.

پِلیدَن: ]پِل خُوردَن[ پیچ خوردن.

پَن: دردسر. بلا. مشکل.

پَنَمیدَن: پف کردن. باد کردن. ورم کردن.

پَنَمیدَه: پف کرده. باد کرده. ورم کرده.

پیالَه: کاسه.

پوتَه: پشت انسان. پشت قفسه ی سینه. گُرده.

پوقاندَن: تَرَکاندَن.

پوقَه: ]نام آوا[ صدای تَرَکیدَن.

پوقیدَن: تَرَکیده شدن.

پوکاندَن: پوک کردن. خشک کردن. خشکاندن.

پاین و بالا اُفتادَن: ]تلفظ: پاینُ بالا[ هول شدن. سراسیمه شدن.

پِت و پول: ]تلفظ: پِتُ پول[ ]پِت: تابع مهمل[ پول. پول و پله.

پَخشَه کورَه: ]عوامانه[ پشه کوره.

پِرخ و پارخ: ]تلفظ: پِرخُ پارخ[ ]نام آوا[ خر و پف.

پَس آمدَن: برگشتن.

پَشَه دار: ]کنایی[آزارگر. رنجاننده. سادیسم­دار. آدم عجیب غریب.

پُف بُریدَن: از شدت چاقی و نیرومندی، ورم کردن.

پُف کَردَن: باد کردن. ورم کردن.

پَلِ پَل: بی تابی. بی قراری.

پِل و پا: پا. پَر و پا.

پَل و پیچ: ]تلفظ: پَلُ پیچ[ ]پَل: تابع مهمل[ پوشیده شده.

پور پور: گداز گداز. گداز. گدازه. آتش درونی.

 

ت:

تانِستَن: ]در فارسی خراسانی و گیلانی هم[ توانستن.

تَأسُق: ]محل همزه، آوایی میان کشش فتحه و همزه است.[ ]تَنسُق هم: شاید تَن+سَق یا تَن+ساق(ساق زدن) یا هر دو اش[ نوبر. خوردنی تازه رسیده. دبش.

تَپِگ: ]عوامانه[ چاق. کسی که در چاقی، مانند تپه شده است.

تَپیدَن: کنار هم قرار گرفتن.

تَپیدَه: چسبیده.

تِرپاندَن: بسیار خوردن. صفت مفعولی: تِرپیدَه.

تَرچِک: 1. خیس و چکنده. نوبر. خوردنی تازه. 2. ته بندی. لقمه ی کوچک و موقتی.

تَزاندَن: 1. زدن. به درد آوردن. 2. شکست دادن.

تَزیدَن: درد کردن. تیر کشیدن.

تَزیدَه: درد کرده. تیر کشیده.

تَشیلَه: تیله. تَشیلَه بازی: تیله بازی.

تَقاندَن: ]تَقّاندَن[ 1. ترکاندن. 2. سروصدا کردن. 3. پشت و استخوان را تَقاندَن: مالش پشت و اندام، همراه با صدای استخوان ها.

تَقَه: ]تَقَّه[ 1. ]نام آوا[ صدای کوبیدن. تق تق. 2. تَرقّه.

تَقیدَن: ]تَقّیدَن[ ترکیدن.

تِلاندَن: مالاندن. مالش.

تُماندَن: له کردن.

تُمیدَن: له شدن.

تُمیدَه: له شده.

تُوکپا: با جلوی پا، کسی یا چیزی را زدن.

تُونُو: 1. ]تُونِه و تو دانِه ی: تو دانِی: تو را به یگانگیِ.[ ]ادات سوگند[ تُونُو و تُونِه: تونو قرآن. تونه امام حسین (علیه السلام). تو دانِه ی: ]تنها برای قرآن و حضرت ابوالفضل (علیه السلام)[ تو دانه ی ابوالفَرض اَگَه ایجو بِگی! ]تعارف و تواضع[ 2. تو و ... .

توپان: ]عوامانه و قدیمی[ فوتبال.

توپاندَن: با شدت کتک زدن.

توپیدَن: 1. تشر زدن. 2. ]عوامانه[ ]کنایی و طعن[ خوابیدن یا مُردن.

توپیدَه: 1. تشر زده است. 2. ]عوامانه[ ]کنایی و طعن[ خوابیده است. مُرده است.

توتان: میان شما. بین شما.

توچاندَن: به هم زدن. بر هم زدن. خراب کردن. متوقف کردن.

توچیدَن: به هم زده شدن. بر هم زده شدن. خراب شدن. متوقف شدن.

توز: گرد و خاک.

توژ: سفتی. ماسیدگی.

توش: دچار. برخورد.

توقاندَن: چیز سفتی را ترکاندن.

توقیدَن: چیز سفتی ترکیده شدن.

توقیدَه: چیز سفتی ترکیده شده.

تونَه: تو را.

تیل: انحراف زیبای چشم. چشم با مزه و قشنگ.

تِیجَه: ظرف چوبی قهوه ای پررنگ لایه­ای پیچیده ی پهن، با بهره­گیری های گوناگون آشپزخانه ای و خانه­داری.

تَپ شیواندَن: آرامش را به هم زدن. تَپ اَ سَرِمان شیواند: آرامش فکری مان را به هم زد. تپ ازِش شیوید: آرامشش به هم خورد. بسیار هول شد.

تَپ و توپ: ]تلفظ: تَپُ توپ[ ]تپ: تابع مهمل[ تشر. چشم غره. ]مانندسازی به توپِ جنگی زدن.[

تَپ و توز: ]تلفظ: تَپُ توز[ ]تپ: تابع مهمل[ گرد و خاک.

تَپ و ریپ: ]تلفظ: تَپُ ریپ[ شتاب زدگی. دستپاچه شدن. به تَپ و ریپ اُفتاد: سراسیمه شد.

تَپ و شِرت: ]تلفظ: تَپُ شِرت[شتاب زدگی. دستپاچه شدن. به تَپ و شرت اُفتاد: سراسیمه شد.

تُخم کَردَن: بسیار ترسیدن.

تُخمِ مُرغ کُردی: تخم مرغ محلی در استان کرمانشاه.

تُروک تُروک: دانه دانه. تک توک. تکه تکه ای.

تُفَه­رو: تُف به رو. آدم بی آبرو. تُفَه روت!: تف به روت!

تَنِش نَباشَه: ]تضعیف کسی در مقایسه اش با دیگری[ لایق نیست. ارزش ندارد. بمیرد و حتی فکر مقایسه اش، از ذهن نگذرد.

تَنگ بودَن: دلتنگ بودن. تَنگِشَه: حال زندگی اش خوش نیست.

تُوکِ تُوکپاها: خواری و سرگردانی میان جمع.

تو مَردُمی: آداب معاشرت و آبروی اجتماعی.

تیرِ غِیب خوردَن: ]غیب: عربی[ به دست قدرت خدا، هلاک شدن.

تیر کَردَن: ]عوامانه[ کسی را علیه کسی شوراندن یا اجیر کردن یا هر دو اش.

 

ث:

 

ج:

جاف: در استان و به ویژه شهر کرمانشاه، به کرد های سُورانی[21] گویش، ((جاف)) می گویند.

جاهِل: ]عربی[ لات. جاهل بازی: لات بازی.

جِرَّه: ]نام آوا[ صدای جَر خوردن[22] و پاره شدن چیزی.

جَفت: نوشیدنی از دهن افتاده شده، به ویژه چای.

جَلَب: نیرنگ باز و پست.

جَلَّه: دسته. انبوه. عمده.

جِنوکَه: ]جنّ: عربی[ ]تصغیر[ بچه ی پر شیطنت و حاضر جواب، به ویژه دختربچه.

جَنگی: زود. سریع.

جورِ: مانندِ.

جولا: در استان کرمانشاه، ((جولا)) به ویژه به موج باف گفته می شود، وگرنه کاربرد کلی اش در زبان فارسی، ((بافنده)) است.[23]

جیرَّه: ]نام آوا[ ]اشیا[ جیر جیر کردن.

جیزیلِک: دنبه ی سرخ شده.

جان عَزیز: ]عزیز: عربی[ کسی که بسیار به تندرستی و راحت بودنش اهمیت می دهد.

جانِمی هِی: اَی جانِمی هِی

جُف لَقَه: ]عوامانه[ جفت لقد. جفت لگد. با دو پا به کسی ضربه زدن.

بخش 4


[1] لغت­نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا و دیگران، واژه یاب، آبجی.

 همان، آقا.[2]

 فرهنگ فارسی معین، محمد معین، سید جعفر شهیدی و 400 دانشجو، واژه یاب، آقا.[3]

 لغت­نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا و دیگران، واژه یاب، آخوند.[4]

 بیشتر در فارسی مناطق نوار میانی ایران، به ویژه فارسی تهرانی (تهرونی).[5]

 فارسی کرمانشاهی.[6]

 زبان ترکی گویش استانبولی (شنیدن از صدای مترجم ((اپلیکیشن گوگل تِرَنسلِیت))).[7]

 بیشتر در نوار میانی ایران، به ویژه تهرانی.[8]

 بیشتر در نوار میانی ایران، به ویژه تهرانی.[9]

 فرهنگ فارسی عمید، حسن عمید، فرهاد قربان زاده و 25 پژوهشگر، واژه یاب، باقلا.[10]

 (شنیدن از صدای مترجم ((اپلیکیشن گوگل تِرَنسلِیت))).[11]

 فرهنگ فارسی عمید، حسن عمید، فرهاد قربان زاده و 25 پژوهشگر، واژه یاب، باقلا.[12]

 فرهنگ فارسی معین، محمد معین، سید جعفر شهیدی و 400 دانشجو، واژه یاب، باقلا.[13]

 تهرانی.[14]

 ر.ک: لغت­نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا و دیگران، زگیل.[15]

 فارسی کرمانشاهی.[16]

 ((بوگو)) هم گفته می شود.[17]

 ر.ک: لغت­نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا و دیگران، بوالفنجک.[18]

 ر.ک: لغت­نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا و دیگران، پهلوان.[19]

 تهرانی.[20]

 واو میان دو لبی.[21]

 جِر خوردن. جِرّ خوردن.[22]

[23] 31/4/1399، تارنوشت امیر رضا عطری کرمانشاهی، بازنمایی ((عطر خاطره ها، از گلواژه های شاعری گمنام (مرتضی عطری کرمانشاهی)- حمید مولایی فر))، 15/3/1400، amirrezaetri.blog.ir

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
همه ی حقوق مادی و معنوی این تارنوشت، به امیررضا عطری تعلق دارد و هر گونه بهره برداری از این مطالب، تنها با ذکر منبع یا در موارد قانونی با اجازه مالک فکر، بی مانع است، در غیر این صورت، پیگرد قانونی می شود. 1396