کتاب فارس و فارسی کرمانشاهی: درآمدی با واژه نامه ای گذرا (4)
د:
داش: آتشی. تنوری. سوخاری. خوراکی بریانی.
داشتَن: ]ماضی بعید[ ]واو میان دو لبی:[ داشتُودَم، داشتُودی، داشتُود، داشتُودیم، داشتُودین، داشتُودَن.
دِراریم: دربیاریم. دِرار: دربیاور.
دِرّاندَن: پاره کردن. جِر دادن.
دِراوُردَن: درآوردن.
دِرایم: دربیاییم. بیرون بیاییم.
دِردُو: ]واو میان دو لبی[ ]شاید دَردُو: در دویدن[ فعال و حق گیر. تلاشگر و هوشیار.
دَرزی: ]قدیمی[ ]دَرز: به مَجاز: باسن[ آمپول.
دُرُس: ]از ((درست))[ ]کنایی[ بی شرف و پست.
دَرَقَت: توان. زور. نیرو.
دِرِک: گیاه هرز.
دِرِّندَه: آدم بی رحمِ بی فکر.
دُرو: دروغ.
دُروزِن: دروغگو.
دِرّیدَن: 1. دَریدَن. پاره شدن. جِر خوردن. 2. دَراندَن. پاره کردن. جِر دادن. جِراندَن. جِرّاندَن[1].
دُز: دزد.
دُزی: دزدی.
دَسگایی: ]دستگاهی[ ]صمیمانه[ لوس و مسخره.
دَسَه لات: ]شاید کوتاه سازی ((دستساخته هایش، پیش رویت است.)) باشد.[ ]بیشتر زنانه[ هنر و کمالات.
دَسَه: 1. دسته. گروه. 2. هیئت عزاداری امام حسین (علیه السلام).
دَف: ]دفعة: عربی[ دفعه. دفع. بار. شمار. سِری.
دِکر: ]شاید از بِکر: عربی[ شگفت. عجیب.
دَلق: کیسه. نایلون. پلاستیک.
دَلَک: هول دادن. تکان دادن.
دَمّامَه: ]فارسی قدیمی[ خردسال، نوجوان و جوان بامزه، حاضرجواب و بلند صدا.
دَمَرو: ]یا دمر+ رو: چهره یا دمر+ حرف نسبت ((او: و)) یا هر دو اش[ دمر. به رو خوابیدن.
دُمَه: دنبه.
دِنان: دندان.
دَنَه: ]تن[ دنده.
دوغاو: ]واو میان دو لبی[ دوغاب.
دُو: ]واو میان دو لبی[ گیج. نادان.
دوس: دوست.
دیار: آشکار. معلوم. مشخص. دیارِت نیس؟!: پیدات نیست؟! علی دیارِ سَرِت؟!: حضرت علی (علیه السلام) کنار سرت باشد (نگهدارت باشد).
دیدَن: مهمانی زنانه ای که در جای خالی یا بازگشتن کسی که کار تازه ای را آغاز کرده انجام میشود، مانند: دانشگاه رفتن، سربازی رفتن، شغلدار شدن، ازدواج کردن، بچهدار شدن و ... .
دیَه: ]فارسی مشهدی هم[ دیگر.
دِیشتَکی: ]دِیشت: کردی: بیرون+ ک تصغیر+ ی نسبت[ ]کنایی و صمیمانه[ شوخی میان دوستان برای کنایه زدن به ناآگاهی یک شخص به موضوعی شهری، اجتماعی و توسعه ای: روستایی! دهاتی!
دارو کُردی: داروی گیاهی. داروی سنتی.
دان دان: دانه دانه.
دای دای: ]صمیمانه[ دایی.
دُختَر نَقش: ]نقش: عربی[ ]جدا از موضوع تراجنسیتی[ پسر و مرد با رفتار دخترانه و زنانه.
دَردِ کاری: ]عوامانه[ ]نفرین[ بیماری کشنده.
دَرد کَردَه: ]کنایی[ بچه و نوجوان باهوش و دوست داشتنی.
دَردِ یِه ساعَتَه: ]ساعة: عربی[ ]نفرین[ بیماری کشنده.
دَر و بان: ]تلفظ: دَرُ بان[ در و پنجره: ((بان)) در اینجا جایگزین پنجره است، نه به معنای آن، وگرنه معنایش همان ((بالا و بام)) می باشد.
دُزی دُزی: دزدی دزدی. دزدکی. یواشکی.
دَسِت بی بَلا: ]بلاء: عربی[ دستت درد نکند.
دَس جُمباندَن: دَست جُنباندَن: شتاب کردن. عجله کردن.
دَس دِراوُردَن: بدگویی کردن. پاپوش درست کردن.
دَسَک دُمَک: دَستَک دُمبَک ]دَست و دُم کوچک:[ 1. آدم های همراه. 2. حاشیه و شائبه.
دَسگا گِرِفتَن: ]بِه دَستگاه گِرِفتَن:[ دست انداختن. به خنده گرفتن.
دَسَه چالِک: دست انداز و چاله.
دَسَه خوارچَه: ]دسته خواهرچگان[ زنان همدم و همنشین یک زن.
دَسَه فِجیل: ]یک دسته فِجیل[ شبیه یک دسته برگ تربچه: لاغر.
دَسَه کَنَه: ]با دَست+کَنَندَه یا دَستَه ای+کَنَندَه یا هر دو اش[ با دست، دسته های گیاهان را کندن.
دَسی دادَن دَس: ]پول دستی به دست کسی دادن[ ]نفی[ بی جا توقع داشتن: برای نمونه: دَسی دادی دَسِم: چرا از من، توقع داری؟!
دِکِ دُو: ]دِک: تابع مهمل[ ]واو میان دو لبی[ ← دو
دُم لَقِنَه: دُم تکان دهنده: پرنده ای که مثل گنجشک است با این تفاوت که روشن تر، باریک تر و کم صدا تر است و پر های زیرین خود را که دم مانند است، بسیار بالا و پایین می کند.
دَم و دَسَک: ]تلفظ: دَمُ دَسَک[ دم و دستک: دم و دستگاه.
دَنِه ی سَگ: ]تلفظ: دَنِی سَگ[ ]عوامانه[ بسیار شکیبا بودن. بسیار کنار آمدن. سخت جان بودن. جان به در بردن.
دُو دَف: ]دفعة: عربی[ ]کنایی[ ]دو دفع[ دو بار: انکار خواست و انجام دیگران: آری، حتماً!
دوسی دوسی: ]کنایی[ ]دوستی دوستی[ زرنگ بازی. شوخی شوخی.
دَوا کُردی: ← دارو کُردی
دُو بازی: ]واو میان دو لبی[ گیج بازی. نادان نمایی.
دُو دُو: ]واو میان دو لبی[ فراوان چرخاندن چشم و دید زدن: چشم هراسان بودن.
دَهَن دِریدَه: ]((ر)) با توان تشدید گرفتگی[ ]دهان پاره شده[ پر سخن بدگو.
دَهَن مُفت: ]کنایی[ بیهوده گو و بدگو.
ذ:
ر:
را: راه.
راسی: راستی!
رِز: پشت سرهم زدن. پِیاپِی ضربه زدن.
رِشخَن: ریشخند.
رُماندَن: ]باستانی[ ]رُمباندَن[ فرو انداختن و تَرَکاندن. ویران کردن صدا دار. فرو ریزاندنِ بانگ دارِ رویِ هم ریزنده.
رِمَّه: ]نام آوا[ ]رِمبَه: رُمبَه[ صدای ((رُمبیدَن)). بانگ هولناک. غرنبه.
رُمیدَن: ]باستانی[ ]رُمبیدَن[ فرو ریزش و تَرَکیدن. ویران شدن صدا دار. فرو ریختنِ بانگ دارِ رویِ هم ریزنده.
رودار: پُر رو.
رولَه: ]چه بسا با ریشه ی پارسی باستانی[2][ ]فارسی کرمانشاهی-کردی-لری[ فرزند. ای فرزند. فرزندم. فرزند دلبندم.
روهی: رویی. از جنس روی.
رَواکاندَن: روواکاندَن و رَواقاندَن: ]واو میان دو لبی[ دزدیدن. قاپیدن.
رَوَن: رونده. روینده. خود رو. گیاه خود رو. گیاه خود روینده.
ریتِق: مدفوع پرنده.
ریقو: ]عوامانه و شوخی[ لاغر. لاغر مردنی. باریک اندام.
ریقَه: درخشش. تیز شدن.
ریوار: دچار. برخورد.
ریواس: گونه ای گیاه سفت، نمکین و سبز.
راسی راسی: راستی راستی.
رِم و رام: ]تلفظ: رِمُ رام[ ]نام آوا[ ]چه بسا از ریشه ی ← رِمَّه[ بکوب بکوب. تَرَق تَرَق.
رودَه بُر: حال فشار درونی از خنده ی فراوان.
رُوغَن حِیوانی: ]رُوغَن: واو میان دو لبی[ روغن حیوانی کرمانشاهی.
رُوغَنِ دان: ]دان: یا به معنای ((خوب)) است یا به معنای ((دام و چهارپای حلال گوشت))[ روغن حیوانی کرمانشاهی.
ریچ کَردَن: دندان به هم سابیدن/ ساییدن. دندان قروچه.
ریقِ رَحمَت: آخرین توان: ریق رحمت را سر کشید: کنایه از مُردن: آخرین توان الهی اش را نوشید!: مُرد.
ز:
زِبیل: ]از زبالة: عربی[ ]قدیمی[ آشغال.
زُپ: برآمده. جلو زده.
زُپِن: ← زُپ
زِرپَه: ]عوامانه[ زمین خوردن.
زِرکَه: زر گون. زیور آمیز.
زِق: جوشش. بالا آمدن.
زِنَه: زنده.
زوخ: ]پارسی باستانی: اَژَخ، زَخ، پالو[3][ زگیل. خال گوشتی.
زوران: کُشتی.
زُهم: بوی خامی گوشت.
زیردَسی: ]زیردَستی[ بشقاب. پیاله.
زیرگوشی: بالش.
زِرپِ زِرِنگ: چابک و چالاک.
زِق زَدَن: 1. جوشش. بالا آمدن. 2. برآمدن آب.
زورِ مِلّی: ]ملی: عربی[ همآویزی میهنی: کُشتی ایرانی. کشتی.
زیرِ گِل: ]عوامانه[ ]نفرین[ زیرِ گِل رَفتَن: مُردن.
ژ:
س:
ساندَن: گرفتن.
سَبزَهلانی: سرسبزی.
سُختَن: سوختن.
سِرّ: شُل. وا رفته. لمس.
سُرّ: لیز. لغزنده.
سَراب: ]سَر آب: آبِ پیدا[ در میان اهالی استان کرمانشاه، مقدار آب زیاد در یک مکان را سراب می گویند. برای همین، به مکان های پُرآب، خوش آب و سرسبز، سراب می گویند.[4] جای پرآب و سرسبز.
سِراجَه: سه رگه. دو رگه. چند رگه. نژاد آمیزه ای.
سَرخُوردَه: ← سَرَه خُور
سِرّی: بی حسی.
سِزِرگَه: لرز.
سَنگِلا: ]سَنگِ+لا= سنگ کنار: تعادل نداشتن سنگ ترازو[ ورافتادگی. ور افتادن. کج شدن. سنگین و سبک شدن. کم و زیاد شدن.
سِنگَه: خونسردی. بسیار آرام کار کردن.
سوتَه: خلوتی. بی هیاهویی.
سِوِر: با پشتکار. پیگیر.
سیلَه: سیلی.
سِی: ]سَیِّد: عربی[ سید. نمونهوار: چِجوری سِی رِضا؟
سا اِناختَن: ]ساییدگی انداختن[ سابیدگی افتادن در چیزی، به ویژه در پارچه جات.
سَبزی پاک کُن: ]کنایی[ غیبت کننده. بدگو.
سِتِ سیر: سیر و سر حال.
سَرِ خَر: ]عوامانه[ ]کنایی[ شخصی که بودنش در یک دورهمی، اضافی، از بین برنده ی راحتی و صمیمیت و رنج آور باشد.
سَرِ خَر دُمِ خَر: ← سَرِ خَر
سَرِم دَر نمیرَه: سرم نمیشه. نمی فهمم.
سَرِ مَنَه خُور: ]سَرِ مَ خُور. مَ: من.[ ← سَرَه خُور
سَر و قِژ: ]تلفظ: سَرُ قِژ[ سر و موی سر.
سِرّ و کِرّ: ]تلفظ: سِرُّ کِرّ[ شُل و آهسته.
سَرَه خُور: ]سر خور[ ]کنایی[ شخص پر شیطنت، گستاخ و نا متعارف، به ویژه بچه.
سُفرِه ی مُرتِضی عَلی: ]تلفظ: سُفرِی مُرتِضی عَلی[ ]مرتَضی و علیّ: عربی[ ]ابزار سوگند شیعیان[ به برکتی که به واسطه ی حضرت علی (علیه السلام) وجود دارد سوگند.
سَگ و سوتَک: ]تلفظ: سَگُ سوتَک[ ]کنایی[ سگ و جنبنده: موجود. جاندار.
سَلام اَز بَندَه اَست: ]سلام: عربی[ عبارتی برای پاسخ به سلام شخصی که بزرگتر یا محترم است.
سُلطانِ سَر: ]سلطان: عربی[ به بلندای سر.
سِل و هُرچ: ]تلفظ: سِلُ هُرچ[ استوار و چالاک. نیرومند و با اقتدار.
سِنگِ سِنگ کَردَن: خونسردانه.
سیب پِلُو: ]واو میان دو لبی[ یک پلوی ویژه ی شهر کرمانشاه، که همان شوید پلو با دگرگونی هایی بر پایه ی افزودن تکه های مربعی سیب زمینی است.
سیخدار: ]کنایی[ آزارگر. رنجاننده. سادیسمدار.
سینِه ی قَبرِستان: ]تلفظ: سینِی قَبرِستان[ ]کنایی[ میانه ی گورستان.
سِی حِشمَت: ]سَیِّد و حشمة: عربی[ جناب سید حشمت موسوی اجاق، از عارفان و صاحبدلان استان کرمانشاه، احتمالاً در اواخر دوره ی قاجاریان، که استجابت دعا هایش مشهور بوده است.
سِی کَردَن: ]چه بسا از سَیر: عربی[ ]گاهی سِیل کَردَن[ نگاه کردن. سِی: نگاه کن.
ش:
شِپِرز: شفته. وارفته.
شِرّ: کهنه و فرسوده.
شِرِّشیت: کله خراب. کله شق.
شَکَت: ]کردی-فارسی[ خسته.
شِلپاندَن: چیزهایی به هم خوردن و درونمایه شان بیرون آمدن.
شِلپَه: ]نام آوا[ صدای به هم خوردن چیزهایی که درونمایه شان بیرون آمده است.
شُلُغ: شلوغ.
شَلیدَن: شَل و لَنگ راه رفتن.
شَمامَه: 1. میوه ای تابستانی مانند طالبی ولی کوچکتر، روشن تر و خوشبو تر. 2. ]کنایی و شوخی[ شخص جذاب و سفیدرو، بیشتر برای پسران و مردان.
شِمِلیَه: شنبلیله.
شِنگ: گونه ای گیاه خوردنی و تُرد مزه.
شَنگیدَن: کند فهم بودن.
شِنُو: ]واو میان دو لبی[ حرکت ورزشی شنای زورخانه ای.
شوک: شاد و خوش به حال.
شُو: ]فارسی-کردی[ شب.
شیت: دیوانه.
شیر: ]شیر کِشیدَن[ ]نام آوا: شیرَّه[ با دهان صدای تمسخر آمیز درآوردن.
شیرَّه: ← شیر
شیریقاندَن: جیغ کشیدن.
شیریقَه: ]نام آوا[ جیغ.
شیواندَن[5]: به هم زدن. در هم آمیختن. چرخاندن.
شیویدَن: به هم خوردن. در هم آمیختگی. چرخیدن.
شیویدَه: به هم خورده. در هم آمیخته. چرخیده.
شییو: تفت دادن. کوتاه سرخ کردن. به هم زدن خوراک در حال برشته شدن. شیوه دادن غذای روی آتش.
شامی کَباب: غذایی مثل کوکو که سیب زمینی اش پخته و مایه ی نخودش بیشتر است و کنار کوفته ی رسمی ایرانی و آبش، خورده می شود.
شِتِ شِر: ← شِرّ
شَربَتِ مُرتِضی عَلی: ]شربة، مرتَضی و علیّ: عربی[ ]ابزار سوگند شیعیان[ به نوشیدنی های نعمت خدا که بهرهگیری از آنها به واسطه ی حضرت علی (علیه السلام) وجود دارد سوگند.
شَریکَه مُلک: ]شریک و مُلک: عربی[ ]قدیمی[ همخانه. مشترک در برخی بخش های خانه.
شَریکَه مُلکی: ]شریک و مُلک: عربی[ ]قدیمی[ همخانگی. اشتراک در برخی بخش های خانه.
شَل و پَت: ]تلفظ: شَلُ پَت[ خسته و کوفته. آشفته.
شَل و پَل شُدَه: بی صاحب. بی سر و پا. ولگرد.
شَل و قَل: ]تلفظ: شَلُ قَل[ خسته و کوفته.
شُل مَمَد: ]محمد: عربی[ ]شُل محمد[ ]شوخی[ ]شوخانه تر: شُل مَمِی[ تنبل.
شَلوار آب بُردَه: ]کنایی[ آبرو رفته.
شَلوار جافی: در استان و به ویژه شهر کرمانشاه، ساکنان غیر کرد های سُورانی[6] گویش، به کرد های سُورانی گویش، ((جاف)) می گویند و شلوار کردی مشهور را به دلیل بیشتر استفاده شدنش از طرف همین شاخه از کرد ها، ((شَلوار جافی)) می نامند.
شِنگ و پاغازَه: ]تلفظ: شِنگُ پاغازَه[ 1. دو گیاه شنگ و پاغازه، که بیشتر با هم خورده می شوند. 2. ]کنایی[ دسته ی انسان های ول و تنبل. سیاهی لشکر.
شیرِ مادَر: ]ابزار سوگند[ برای نمونه: ]با اعتراض[ شیرِ مادَرِت، وِلِمان بُکُو: تو را به شیر مادرت قسم می دهم دست از سرم بردار!
شیر و شات: ]تلفظ: شیرُ شات[ جیغ و داد.
ص:
صُبی: ]صبح: عربی[ همین صبح. صبح.
صَنُق: صندُوق.
ض:
ط:
طَناف: ]فارسی عوامانه شده ی طناب. طناب: عربی[ ]در لهجه ها و گویش های فراوانی در ایران، از جمله فارسی کرمانشاهی[ طناب. ریسمان.
طُوق: ]واو میان دولبی[ ]گاهی طوق[ ]طَوق: عربی[ میانه. تو ای طُوقِ گَرما!: در این اوج گرما!
ظ:
ع:
عَرَصَه: ]عَرصَة: عربی[ حوصله. حال. دل. عرصه.
عَزیز: ]عربی[ دوست داشتنی.
عِشقباز: ]عشق: عربی[ دلربا. عالی.
عَلیل: ]عربی[ معلول جسمی.
عَطّاس: ]عربی[ نگهبان محله در شب.
عُمَری: ]عمر: عربی[ اهل سنت.
عَرَصَه تَنگی: ]عَرصَة: عربی[ بی حوصلگی. حال نداشتن. دلتنگی. عرصه تنگ بودن.
عَرّ و بور: ]تلفظ: عَرُّ بور[ گریه و زاری.
عَقل کَردَن: ]عقل: عربی[ از اندیشه بهره گرفتن. اطمینان خاطر یافتن از دوراندیشی.
عَلی عُمَر: ]کنایی[ ]علیّ و عمر: عربی[ مانند حضرت علی علیه السلام و عمر، دو جهتِ رو به روی هم بودن. مقابل هم بودن. دشمن همدیگر بودن.
عَمو عَمو: ]فارسی شده ی عَمّ. عَمّ: عربی[ ]کنایی[ زاری و التماس. بِه عَمو عَمو اُفتادَن!: به زاری و التماس افتادن!
تلفظ فارسی کرمانشاهی.[1]
پارسی کرمانشاهی در گفتگو با میر جلال الدین کزازی، وحید میرزاده، ص13.[2]
ر.ک: لغتنامه دهخدا، علی اکبر دهخدا و دیگران، آزخ.[3]
دیوان اشعار، مرتضی عطری کرمانشاهی، (پژوهش امیر رضا عطری کرمانشاهی)، ص25، با اندکی دگرگونی.[4]
ر.ک: واژه نامک گویش کرماشانی، علی لیمویی، (دیباچه میرجلال الدین کزازی)، ص17و18.[5]
واو میان دو لبی.[6]