برخی عادات بد ایرانی: نقدی اسلام گرایانه با راهکار ها (1)
بسم الله الرحمن الرحیم
! ]نخست با خودم گفتم که این نوشتار را به گونه ی کتاب در اینترنت بگذارم، ولی دیدم چون شرایط کشورمان و زندگی انسانی، به تیمار در لحظه ی اکنون نیاز دارد و این نوشتار هم دست کم از دید خودم، یک تیمار اورژانسی است، خب اگر کتاب وار باشد، چون من هم برای احترام به مخاطبم نمی توانم هیچ نوشته ای را سر و ته زده شده به پایان برسانم و پایان دادنش زمان می بَرَد و وظیفه ی حالایم نیز نسبت به هم نَفَسانم مهمتر است، پس به این دلیل که حالِ خوبِ احتمالیِ کسی با این سیاه مشق ها، برای امروز نیازی فوری و ضروری است و باید ((اقدامِ درست)) کرد، گفتم به صورت نوشتار های تدریجیِ تکه ایِ وبلاگی بارگذاری اش بکنم. امید که نیک افتد![ !
پیشکش به:
- آن هزاران هزار عالمان دینی شیعه ی گمنامی که در میان و گوشه و کنار پهنه ی جغرافیای جهان مسلمانان و نا مسلمانان، همگام با دانش روز، گمنامانه به فهم ناب مردم از اسلام کمک کردند و چه بسا امروز از مزارشان هم نشانی باقی نمانده، ولی امید که دل هایمان پاسبان راهشان باشد ...
- استاد علامه محمد رضا حکیمی، آن بزرگ پیشمرگ اسلام و ایران و همان کهنه سرباز تشیع در دل “بیگانگی ها” برای “راهنما بودنِ” پویندگان راه انسانیت ...
-
پیشگفتار:
- دیباچه:
بیشتر مردم هر قوم و کشوری عادت دارند از خوبی های تاریخ و پیشینه شان، همیشه تنها ستایش بکنند و همیشه آن را توی سر دیگر قومیت ها و ملت ها بکوبند و بررسی ملکه های ذهنی آن روز ها و امروزشان را نادیده بگیرند، چون دگرگونی بهره بخش، تلاش و زحمت دارد! برخی ها تنبلی شان، خداشان است.
من خودم عاشق سرزمینم ایران، مردمانش و وابسته هایش هستم ولی هر چه که سنم بالاتر می رود و اندازه ی آگاهیام بالاتر می رود، می دانم که یک سری رفتار هایی که در هوایشان دارم زندگی می کنم، آزارم می دهند، برخی شان جهانی اند، که نمونه در کتاب ((بررسی عوامل پذیرش جهانی دولت امام مهدی، از منظر قرآن و روایات)) کوتاه و گذرا بازنمودشان کرده ام، مانند: بی معنویتی، بی عدالتی، ناداری و ... و یک سری شان را هم دست کم من تنها در کشور خودم می بینم که گویی به یک سنت پایدار دگرگونش کرده اند و همچون یک معتاد به افیون، به آن ها عادت و وابستگی پیدا کرده اند، نه این که واقعاً حالشان با آن خوش باشد، بلکه چون همه انجام می دهند پس من هم باید انجام دهم، چون پدران و مادرانمان فلان کار را کرده اند پس من هم باید انجام دهم و چون همه دوان دوان پشت سر کسانی افتاده اند که به سوی پرتگاه می روند پس من هم باید پشتشان بدوم!
هر چه که سنم بالاتر می رود و اندازه ی آگاهی ام بالاتر می رود، می دانم که واقع گرایی یک نعمت است. باید وضعیت را همان گونه که هست ببینی، تا قوت ها و ضعف ها مشخص شوند. نباید برای دریافت حالت چیزی، روی آن رنگی بپاشی. این یک خودگول زنی است. بیمار باید بپذیرد که بیمار است تا گام نخست درمان را آغاز کند. وگرنه در خیال پردازی به سر می گذراند. خیال پردازی بی جا! درد افزا و رنج آفرین ...
هیچ عقل سلیمی و هیچ سنت معصومی و هیچ کتاب وحیانی ای نمی گوید که من باید به هر قیمتی به متعلقات زندگیام ببالم. باید در ((حال)) زندگی کرد، همین الآن! من دست و پا می زنم که بهتر زندگی بکنیم و هرچقدر فریاد می زنم، دیگران آگاهانه نمی خواهند عکس العملی نشان دهند، اما باز وظیفه ام این است که بنویسم، شاید این نوشته ها حال کسی را خوب کرد و ساختار ارزشمندی به جایی داد، هر چند من بهره ای نبرم. باز هم می ارزد. باز هم تأثیرگذاری برای دیدن یک نظام خوشی پرور، حتی اگر برای دیگران باشد، خواستنی و رستگارانه است.
تعهد و پیمانم به من می گوید که باید از همین دور و بر خودم آغاز بکنم. روح زندگی، به من می گوید که با تلاش در دانستن الگوی معصومان که نمایندگان پروردگار گیتی اند، باید با کمک از آن ها که معنای زندگی و عقلانیت و شرف و ستون کتاب های وحیانی اند، با بهره جویی از آموزه های رسول اعظم و اهل بیت گرامش (سلام الله علیهم) که جانِ معنی های زندگانی و عقلانیت و شرافت و استوانه ی قرآن اند و خودِ دین و حق اند، به تلاش در راه نقد روش زندگی مان بپردازم. باید به کشورم، کاستی ها و عیب هایش را هدیه بدهم. امروز می فهمم که چقدر نقد کسی که دوستش داری، از هزار ستایش برایش بهتر است. ستایش سر جای خودش و کاستی یابی هم سر جای خودش! اما این عیب یابی است که خوبی ها را پایدار می کند. جایی هم که ستایش کردن، انگیزه دهنده است، باید ستود. نخست ایستاده برایش دست می زنیم و سپس اگر گوشزد کردن عیبش در خلوت به عزتش افزود، این کار را میکنیم و اگر پند دادنش در جمع باعث تلنگر خوردنش می شد، این کار را می کنیم. کاستی هایش را به او پیشکش میکنیم. من باید این گوشزد کردن عیب های کشورم را سَنَدوار جار بزنم تا گوش کسی که دوستش دارم، بشنود، تا مایه ی خنده ی دیگران و رنجش دوستان نشود. چه تفاوتی دارد؟! انگار که یک کشور، یک انسان است. نباید مانند کسانی بشویم که از عادات بد فرهنگی شان به آن سمت جهان پناه برده اند، ولیکن حالا که خرشان از پل گذشته است، یاد روزگار سختی و تلخی را گرامی می دارند و با رشک و غبطه از آن دوران تعریف می کنند!
یک گفتار ارزشدارِ دیگر در بایستگی و کاربرد انجام این نوشتار، احساس تعهدی هم هست که به هم نوعانم و هم نسلانم، به ویژه به نسل جوان دارم. بیشتر جوانان یک کشور، با وجود توانِ تَنی و نیروی روانی ای که دارند، ولی بسیار آسیب پذیر اند، چون 1. روحیه ی لطیف و پاکی دارند 2. در پهنه ی از پیش ساخته شده ی بزرگترانشان زندگی میکنند و فشار های اجتماعی، روی آن ها اثر می گذارد 3. به دلیل دامن زدن مردم جهان به فضای رقابتی، به سرخوردگی و افسردگی نزدیک تر اند 4. صدایشان به دلیل برچسب زنی های همیشگی و مطلق هیجان زدگی، کمتر شنیده می شود 5. جامعه به دلیلِ دیدن چهره ی شاداب و بالنده شان، به درونشان راه نمی یابد و به درد هایشان به گونهی جدّی نِمینِگَرَد./ گاهی شما امکان دارد استواری و آرامش یک جوان را ببینید ولی از آشوب درون او آگاه نباشید. به راستی که شیوه ی زندگی جامعه، در حال او اثر دارد، چه حال خوب و چه حال بد. اگر ذره ای هم که شده به شرف و دین پایبندیم، باید برای شادتر کردنِ دلِ ((انسان))، این عزیزکرده ی خدا، با کنار زدن پرده های پیرامونش، صدایش را بشنویم تا برای جلوگیری از رنجدیدن و تلف شدنش، گام هایی زود، سخت و برانگیزاننده برداریم. باید همگان و به طریق اُولی جوانان را از گیجی، گنگی و بی پشتوانگی بِرَهانیم، تا از نعمت و رحمتِ وجود و برکاتشان محروم نشویم. باید پاسدار باغ خدا باشیم. با فهماندن زیان های در معرض امکان در سبک زندگی، علاقه و اهمیتمان را در نگرانی به خاطر خود شخص آن ((انسانِ)) الف، ب، پ، ت و ... پیاده سازی و بهبود ببخشیم. به درستی که ما باید نسبت به شکوفایی ابدی همدیگر، خودمان اِجرای معنای زیبای واژه ی پارسی ((نِگَران))، باشیم: در حالِ نِگَر و نگاه باشیم، دیدبان باشیم و مراقب باشیم.
((نزد خدا به شدت موجب خشم است که چیزى را بگویید که خود عمل نمىکنید.))
((کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُون))[1]
((... امام صادق سلام الله علیه فرمود: دوست داشتنی ترین برادرانم نزد من کسانی هستند که کاستی هایم را به من پیشکش کنند.))
((... أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: أَحَبُ إِخْوَانِی إِلَیَّ مَنْ أَهْدَى إِلَیَّ عُیُوبِی.))[2]
- انگیزه ی خودیَقه گیری
بیشتر روزهایی که توی شهر خودم! کرمانشاه بیرون قدم می زنم و تنها هستم، گزینه های فراوانی که هیچ، حتی گزینه های اندکی هم ندارم و عموماً رو به یک سمت و سو گام می زنم، این بی امکاناتی پی در پی، رنجم میدهد. چون در این دوره ای که من این نوشته ها را می نویسم، انسان هایی که مانند من دوست دارند راه فهم ناب و دلسوزی را بپیمایند، عموماً تنها هستند و اگر در این میان، راه هایی هم برای یک ارتباط حداقلی یا دست کم یک تنوع نداشته باشند، رنج تنهایی دوچندان می شود!
چُنین انسان هایی تنها هستند، چون بیشتر سیاستپردازان دست به کار جهان، ساختار سیاست جهانی را بر مبنای ((شهوت قدرت)) پی ریزی کرده اند. 1. خودپرستی و 2. دوری از منابع سرچشمه ای یکپارچه ی وحیانی که نشان امروزی اش، رهایی بخشِ موعود (عجل الله فرجه) است (= دو روی یک سکه)، دو عامل این ساختار اند. این یک عادت بد است. یک عادت بد چند هزار ساله!
شب ها و روزهایی که مادرِ پدرم به خاطر جراحی گواترش دچار تنگی نفس و ضعف شدید بدن شده بود و شدیداً سرفه می زد، من می مردم و زنده می شدم. نمی توانم، رنج ((انسان)) را ببینم. هرچند دیگران بگویند: پیر شده است، بیماری برای همه است، آخر همه مرگ است، چاره ای نداریم و از این گونه مزخرفات! من می گویم: انسان باید کریمانه و با برکت زندگی کند و راحت بمیرد!
سخن را به اینجا کشاندم که به عقب برگردانمت: مادربزرگم از رنج هایش برایم می گوید. از این که زندگی پر تنشی داشته. در جوانی و میانسالی اش، به علت مشکلات اقتصادی، بسیار حرص خوردن هایش را در درون خودش میریخته است. خب یک دختر مدرسه نرفته ی ساده و استقلال داده شده و بی تجربه با 5 تا بچه، در این گوشه از دنیا، چه کاری از دستش بر می آید؟! شد غم باد! شد خنازیر! این حرف ها، مشت نمونه ی خروار است. این وضع برآمد یک عادت بود: ((انس گرفتن جامعه به بیچارگی: هدیه ای از طرف سیاستپردازان کشور!)) مادربزرگم به لطف خدا، حالش بهتر و بهتر شد ولی من رفتم در فکر ستم دیدگانی که حالشان خوب نیست و خودشان و مسئولانشان، به وضعیتشان انس گرفته اند، عادت کرده اند و بختکی که شاخش باید شکسته شود. قطار شومی که باید از حرکتش بازایستاده شود.
هنگامی که به ایرانِ امروز نگاه می کنم، وضعیت عمومی اش دلخوشم نمی کند. انگار مردم مسخ شده اند! باور نمیکنم که این مردم و سیاستمدارانشان، میراثداران نجابتِ نِسبی گذشتگان تباری و دینی مان باشند! به در و دیوار شهر ها که نگاه می کنی، هیچ چیزی سر جای خودش نیست! باید جان بکَنی و زندگی بکُنی.
گاهی به خودم می گویم: آیا به راستی این مردم، شایسته ی خدمت اند؟! آیا به راستی این مسئولان، شایسته ی پنداَند؟! کجای قرآن و روایات، به من گفته که چون تو ایرانی هستی، به هر جوری که شده، این جامعه ی قومیت پرست، چنگ انداز، ظاهربین، بی رحم، سست، ستم پذیر، شعار خواه و بی مسئولیت را بپرستی؟!
اما یاد خودم می افتم ...
مگر آن لحظه ای که علی (سلام الله علیه) خون دل می خورد و خطبه می خواند، در دل تاریخ، به فکر من و امثال من نبود؟! مگر آن لحظه ای که سَرِ قتیلِ گودالِ کربلا حسین (سلام الله علیه) را از تنش جدا می کردند، به یاد مستضعفانی که من هم در میانشان گمام نبود؟! ما مایگانِ دِق، ما سست عنصران و ما بی تفاوتان، بستانکار علی و حسین (سلام الله علیهما) بودیم؟! نه. ولی آن ها میان این همه آشوب، ما ((امکان))ها را دیدند، فهمیدند و فریادمان زدند ... ((شاید)) رستگار شدیم ...
- نفس اماره ام به من می گوید که توی این اوضاعی که آدمی همچون تو انگار که وجود ندارد و خوانش رسمی و حتی خوانشِ فراگیرِ درونیِ جاری در زندگی همین مردمی که کنار هم نفس می کشیم، رحمی به تو نمی کنند، این ها را برای کی و کِی می نویسی؟! حقت را از این زندگی بگیر!
من می گویم: من به خدا می نگرم و کمک به خوشبخت کردن دیگران، ارزش زندگی است، به دَرَک که من چقدر کوک و سر کِیفَم! انسان ها آفریدگان پروردگار اند، ما ((چه می دانیم ...!)) که خدا هنگامی که تک تک این انسان ها را میآفریده، ((چه)) ((حالی)) داشته؟! اگر خدا و چهارده معصوم (سلام الله علیهم) همین حالا به من بگویند که تویی که نزد خودت کاری از دستت برای این ها بر می آمد، همچون یک دستمال یا ابزارِ بازی با این دستپروردگان خدا برخورد کردی، من چه پاسخی بدهم؟! من برای ابدیت مینویسم! حق، مال خداست ... . نقطه، سر خط تا ابد
یک وقت هایی دیوانه می شوم. می گویم دیوانه بشوم. می زند به سرم. می گویم جنون بکنم و دیگر گناه نکنم. خیلی ترسناک است. شکوه و هیبت سرسام آوری دارد. عزم و اراده ی وحشتناکی می خواهد. از آن تصمیم هایی است که هنگام عزم و عملی کردن قطعی اش، جهان به سکوت در می آید. نَفَس به شماره می افتد. هوای نَفسَم می لرزد، که چگونه دلت می آید که پا به این دشت بی سر و ته بگذاری و چیز هایی که به آن ها عادت کرده ای و انس گرفته ای را پشت سر رها بکنی؟! چطور دلت میآید که به امکان های گناهِ در دسترسی که با این همه آدم -که اشکبار به تو مینگرند- داری، پشت بکنی و فقط رو به جلو بروی و ((تنها)) رو به جلو بروی، که در انتهای این دشت بلا، در آن شهرِ پشتِ این کوهستانِ گمنام، وجود حقیقی و پاکشان را ببینی؟! اگر ذات آرامشان هم تحویلت نگرفت چه؟! اگر رو به این پهنه ی بی سر و ته بروی و این جماعتی که سهم و زجر تو را نادیده گرفتند، در ازای هر گامی که بر میداری، پشتسرت داشتن آن چیز هایی را که حق توست، به تو فریاد بزنند که بشنوی، چه؟! که خونت به فوران بیاید چه؟! پس حَقَّت، حق تَنَت، رَوانَت و جانَت در این شهرِ آشوب چیست؟!
ولی من به جنون نزدیک ام. در سرم سرسام است. نبض شورِ ((وقوع)) را حس می کنم. هر آن امکان دارد دیوانگی بکنم. همه چیز را رها بکنم. رها بشوم.
- هموطن، دنیای شما به آدم های ساده، دیوانه و تلف شده ای مثل من هم نیاز دارد ...
((پس کسى که بعد از ستم کردنش توبه کند و [مفاسد خود را] اصلاح نماید، یقیناً خدا توبهاش را مى پذیرد؛ زیرا خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.))
((فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحیم))[3]
امام سجاد (سلام الله علیه): ((... تو بر دفع غم و اندوهى که بآن گرفتار و بر دفع آنچه در آن افتاده ام توانائى، پس آن گرفتارى را از من دور کن اگر چه از جانب تو شایسته آن نباشم اى صاحب عرش و تخت بزرگ (اشاره باینکه همه اشیاء تحت قدرت او است، زیرا او صاحب عرش عظیم است که آن بهر چیز احاطه دارد).))
((... أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.))[4]
کرمانشاه.
سامانه: #ایران شناسی
کتابنامه:
- القرآن الکریم، چاپ نخست (حسین انصاریان)، قم: اسوه، 1383.
- الأصول من الکافی، أبی جعفر محمد بن یعقوب الکلینی الرازی، چاپ چهارم (تصحیح و مقابلة نجم الدین الآملی و تقدیم و تعلیق علی اکبر الغفاری و محمد آخوندی)، تهران: دار الکتب الإسلامیة، 1407ق، ج2.
- صحیفه کامله سجادیه، چاپ دوم (تحقیق و تصحیح عبدالرحیم افشاری زنجانی و ترجمه سید علینقی فیض الإسلام اصفهانی)، تهران: فقیه، 1376.
قرآن، الصف، 3، ترجمه حسین انصاریان.[1]
الأصول من الکافی، محمد الکلینی، ج2، ص639.[2]
قرآن، المائدة، 39، ترجمه حسین انصاریان.[3]
[4] صحیفه سجادیه، دعای 7، ترجمه سید علینقی فیض الإسلام اصفهانی.