ستم دیدگی های کاری علوم انسانی در ایران
- پایه: علوم دینی و اسلامی -
شادروان استاد قاسم آهنین جان، ادیب و هنرمند رسانه ایِ آیینی کشورمان ایران.
بسم الله الرحمن الرحیم
پیشکش به
جوانان ایرانیِ فرهیخته و روشن اندیشِ گمنام در رشته های علوم انسانی
آن ها که با وجود همه ی موانعشان ولی همچنان استوار اند و جامعه به فرخندگیِ بودنِ آن ها است که بوی
انسانیت را فراموش نمی کند.
احساس درد!
- چشم اندازی از فاجعه
تحصیلات ارشدم در الهیات به پایان رسید. تا به این سن، بد ترین دوره ی زندگی ام، خدمت وظیفه ی عمومی ام بود که رفتم. یک ماه در پادگان آموزشی المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بابُل که وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود، قرنطینه بودیم و به خاطر این فشردگی و فشار، شب و روز نداشتیم! در همین سال بود که پایان نامه ام در موضوعی راهگشا در مهدویت، پایاننامه ی برگزیده ی سال ایران و خودم دانشجو و پژوهشگر برگزیده ی سال ایران شدم، برای همین و بنا به احساس وظیفه شناسی خودم و پیشنهاد دیگران برای نزدیک شدن به کار – در این اوضاع نا به سامان اقتصادی و شغلی- و تأثیرگذار بودن! برای امریه ی دادگستری شهر کرمانشاه اقدام کرده بودم. روز آغاز به کارم، مرا به پست مهم پالایش! منصوب کردند و هنگامی که با این وظیفه ی خطیر مواجه شدم، همان پوشه عوض کردن برای پرونده های آلوده و مرتب کردن برگه هایشان بود، که به قول آن مقام بالا و گرامی، ((ثواب هم داشت.))! ماهی فقط یک روز حق مرخصی داشتم و این کار من بود تا هر روز پشت سر هم تا دو ماه. یک روز گفتند که باید جایت عوض شود و در یکی از شعبه ها، حضور پیدا کنی. آن نیروی پیشین را به خاطر این که مردم، بسیار از ابراز لطفش برخوردار می شدند و خیلی خوشمزگی کرده بود، مثلاً تبعید کرده بودند. در شعبه ی تازه، ناگهان جهانی از کار اداری پرونده های بی شمار را روی سر من ریختند و هر روز به اندازهی سه کارمند آچارفرانسه و پر از مسئولیت از بنده کار می کشیدند آی کار می کشیدند، آن هم با حقوق ماهی چهارصد و نود هزار تومان! گفتم برای بیست و چهار ماه خودم را بدبخت کردم و به قول معروف ((از هول هلیم، در دیگ افتادم!)). گمنام و فراموش شده! افزون با همان وضع اداری پیشین!
- خدایا! من تاوان کدام یک از کار های بهرهبخشم را دارم به این دستگاه اداری پس می دهم؟!
بماند که از دوم دبیرستان که با شوق به رشته ی علوم انسانی رفتم، چه تحقیر ها و نیش هایی که به ما نوجوانانِ این راه زده نشد!
- خدایا من گفتم این جا شاید کار تخصصی رشته ام را به من بدهند یا دست کم در امور پژوهشی و برنامه ریزی از من خدمتی بخواهند!
ولی من سادگی و خریت کرده بودم و این جا را با دانشگاه توکیو اشتباه گرفته بودم. من به عنوان یک پژوهشگر، اصلاً برخی از این قوانین را اسلامی نمی دانستم و حرف برای گفتن داشتم. ولی کاری هم از دستم بر نمی آمد. باید می نشستم و کشکم را می سابیدم. از شدت تأثیرگذاری ام، یک وقت هایی خنده های عصبی می کردم ...
- خدایا نجاتم بده. کمی ارزش زندگی را دیگر بیشتر می دانم. سلامتی: تندرستی، روان درستی و جان درستی، امنیت، آزادی، خوراک، پوشاک، خانه، مهر و دلرحمی و ...
راستی، آن شخص شخیص پیشین را به جای بهتری بُردَندَش و بعد استخدامش هم کردند!
در پایان هم پس از یک سال و نیم، خدا به وساطت زحمت پدر و لطف مادر، نجاتم داد ... خدایا سپاس.
- خدایا، حالا وقت کار است. دیگر وقت کمی زندگی کردن است. کمی جامعه روی آدمی همچون من حساب باز کند. اصلاً حساب به درک، من هم سهمی از این زندگی و کشور دارم. ((من)) هم ((وجود دارم)). من هم خب باید کار خودم را داشته باشم. من هم آدمیزادم. الهی به امید تو ...
کار خدا درست است. من هم تلاشم را کرده ام.
ولی اوضاع این دستگاه سیاستپردازی، لبریز از ناکارشناسی است. سازمان ها و شرکت های ایران، جمهوری اسلامی ایران! جایی برای کاردانان علوم انسانی و علوم دینی و اسلامیِ دانشگاهی و پژوهشی ندارند. یعنی یک نگاه مادی و غیر انسانیِ صِرف به کار و شغل دارند، چون شبانه روز می خواهند با غرب رقابت و چشم و هم چشمی بکنند. این کار از پایه، عجیب و غریب است. آن وقت ((ما)) یقه های اهل دنیا را می گیریم و انگ لیبرالیسم به همه ی جهان میزنیم. در صورتی که فرصت های شغلی و علمی ای که برای دانش آموختگان علوم انسانی به ویژه علوم دینی در دیگر کشور های جهان مثلاً اروپا هست، گنجایش سنجش با ایران را هم ندارد و نسبتاً فراوان است. نمی گویم عالی و ایده آل است ولی قابل تأمل و تحمل است. کافی است که تنها یک نگاه به سایت و تارگاه ((طومار اندیشه)) بیندازید. تارگاه های کاریابی اینترنتی ایران را که نگاه می کنم، جایی برای ما نیست و فکر می کنم که آدمی مانند من در این جامعه، مرده است. سال ها است که مرده است. یعنی اصلاً آن کسانی که در این کشور نسبت به حق زندگی، حقوق بشر، حقوق شهروندی، حق آموزش، سیاست گذاری های علمی و فرهنگی، حقوق علمی، حق تألیف، مالکیت فکری، قانون و حقوق کار، مردم سالاری دینی، حقوق مدنی، حقوق اداری و وحدت حوزه و دانشگاه، اگر پیش نویسی هم نوشته باشند، یا ما را به شمار نیاورده اند، یا ما را دشمن خود می پندارند و یا هر دو اش!
حقیقت و واقعیت این است که اگر خدا از زندگی انسانی مثل من حذف شود، امید، انگیزه و پشتیبانی ای برای ادامهی زندگی نیست. مانند وضع گمنامانه ی کشاورزان و باغبانان و دامدارن دستاورد های انبوه، سربازان مخلص میهن، کارگران سازه های با شکوه، خدمتگزاران غذاخوری ها و مسافرخانه ها، پشت صحنه ی آثار درخشان رسانه ای و ...
نه این که اگر ما تا خرخره آکنده از رفاه شویم، خدا و نیایش و وابستگی مان به او از میان رود، بلکه یک سری از کار ها اگر اخلاص در آن ها نباشد اصلاً پیش نخواهند رفت. ولی کاش کمی رفتارمان با همدیگر عادلانه تر و دلسوزانه تر می بود.
من ماندم و یک جهان سرخوردگی، سرگشتگی و تنهایی ...
کسی که نما و ظاهر واقعاً استوار مرا می بیند، هرگز نمی تواند هنگامِ اندوهِ درونِ مرا تشخیص دهد.
بیست و پنج سالم است. تا کی پدرم باید بیاید و به من بگوید: ((این پول را بگیر.))؟!
چقدر شکیبایی بکنم؟! من هم عزت نفس دارم.
من هم انسان هستم. من کافر نیستم. من غیر ایرانی نیستم. من هم دلم می خواهد زندگی بکنم و سر جای خودم باشم.
چقدر باید برای رسیدن به حق و حقوقم - در کشوری که آن هم ((به نامِ اسلام)) مدیریت میشود،- زجر بکشم؟! بگذار پا به پای تقلا کردنم، بنویسم. فعلاً فقط همین کار از دستم بر می آید. شاید دست کم برای دیگران، پشتوانهای شدم.
- مسئله چیست؟!
به دور از وجدان است که فقط برای رشته ی خودم بنویسم. کل علوم انسانی را در نگاه می گیرم، البته با دید ویژه به برخی رشته ها که بعداً می گویم. اگر جایی رشد، توسعه و پیشرفت را دیدید، به دلیل بنیاد های آرام شده ی علوم انسانی آن دیار است که منجر به آفرینش نظام تمدن شده است. یک روانِ پریشان، هرگز نمی تواند تمدن آفرین باشد. در این کشور، چون می خواهند یک شبه به زحمات و تلاش های دیگر کشور ها دست بیابند و تنها یک حزبِ دولتی مدیریت کشور را داشته باشد، علوم انسانی را تحویل نمی گیرند و بی جا، تنها علوم فنی و تجربی را عَلَم کرده و پوشش می دهند.
چون 1. سردمداران علوم فنی و تجربی، به این وضع راضی اند 2. سردمداران رشته های پر داوطلب و پردرآمد علوم انسانی، فقط به توان کاری خودشان می اندیشند 3. سردمداران حوزه های علمیه، علوم دینی و اسلامی را فقط در قبضه ی خود می خواهند و 4. از همه مهم تر: سردمداران علوم انسانی، فقط جلوی پای خودشان را می بینند و سرنوشت دانشجویانشان به اندازه ی ارزنی برایشان ارزش ندارد – که اگر داشت به این وضع پریشان نمی رسیدیم –، شاید بیدلیل و با توهم دشمن پندارانه، کسی بپندارد که مایی که این گونه اندیشه ای را آشکار می کنیم، مخالف 1. علوم فنی و تجربی 2. رشته های پر داوطلب و پردرآمد علوم انسانی و 3. روحانیت هستیم، اما این یک بحث راهوار برای بهتر کردن زندگانیِ مردمی، ایرانی و مسلمانی است. در حقیقت، ما تلاش می کنیم که به شعار های روی زمین ماندهی دیگران، روشن، عمل کنیم، اگر خدا بخواهد.
منِ نوعیِ دانشجوی ایرانی علوم انسانی در کشور خودم، چه گناهی کردم که اهل علمام، که خوب درس می خوانم، که در حوزه ی مطالعاتی خودم پخته شدم و می توانم برای جامعه راهگشا باشم؟! من چه گناهی کردم که دلم میخواهد در حوزه ای باشم که در آن بهرهبخش باشم؟! من چه غلطی کردم که چند تا زبان بلدم؟! که مهارت های انسانی دارم؟! که اهل دل و قلم و فرهنگ ام؟! حق دو لقمه نان حلال خوردن سر جای خودم، گناه است؟! ما چه گناهی کردیم که باید تاوان نابلدی دیگران در مدیرت شغل در کشور را پس بدهیم؟!
آیا این ضد قانون اساسی است که من، دانش آموز، دانشجو و محققِ: علوم دینی باشم، علوم اسلامی باشم، فلسفه باشم، زبان های غیر مشهور - و مشهور- جهان باشم، ادبیات باشم، زبان شناسی باشم، علوم سیاسی باشم، مدیریت باشم، اقتصاد باشم، تاریخ باشم، جامعه شناسی باشم و ...، و بخواهم کاری مرتبط با رشته ام داشته باشم؟! که سر جای خودم، دست کم بتوانم امکان یک زندگی حداقلی و با آبرو را برای خودم و پیمودن آسان تر راه کمال انسانی را داشته باشم. آیا ظرفیت های ساختن این شغل ها موجود نیست؟! اگر نیست، پس حاکمیت چه وظیفه ای دارد؟! آن هم نظامی که ما مردم برای ((جمهوری اسلامی)) بودنش، پیمودن این راهش و برای مکتبی و فرهنگی بودنش، ده ها هزار ده ها هزار ده ها هزار شهید غرقه به خون داده ایم! دستگاه سیاسی ای که ما مردم برای استوار شدن و بودنش، به عشق نزدیکتر بودن به اسلام ناب محمدی (صلی الله علیه و آله)، از آبروی خود برای پاسبانی از حریم و حرمت این کشور، همیشه به تلاش و پشتیبانی برخاسته ایم!
این هم که برو ارشد، دکتری، فرصت مطالعاتی، پسادکتری و ...، تا بشود 40 سالت و جوانی ات به باد رود، شاید به تو کاری دادیم، یک بازی بی پایان و خیال خامی است. منِ اهل علمی که مفید بودن فرهنگی ام قابل راستی آزمایی و جلوی چشم است، باید در یک پست علمی مربوط به خودم تولید دانش بکنم و حقوق اقتصادی داشته باشم و زندگی بکنم، که حقم است، که جامعه زنده باشد، که به چنین مفسده های اساسی و غارت های بیت المال دچار نشود، بعد اگر خواستم و صلاح دیدم، ارشد، دکتری، فرصت مطالعاتی، پسادکتری، پسا پسا دکتری، پسا پسا پسا دکتری و ... را هم دنبال می کنم.
آیا حتماً من باید دانشجوی فیزیک هسته ای، مکانیک و عُمران و پزشکی، دام پزشکی و تجهیزات پزشکی باشم تا امکان انبوه فرصت های بد و خوب شغلی روی سرم آوار باشد؟! آیا حتماً من باید دانشجوی علوم نظامی باشم که تکلیف آینده ی شغلی ام مشخص و هویدا باشد؟!
آیا من حتماً باید حقوق و روان شناسی بخوانم که دالانی به پولسازی بزنم؟!
آیا حتماً من باید طلبه می شدم که فرصت های کاری مرتبط با حوزه ی دین داشته باشم؟!
آیا این صد ها عضو گرامی هیئت های علمی علوم انسانی دانشگاه های کشور، فقط برای همایش های بیهوده و ناکارآمد باید برای دریافت یک مقاله ی برتر از من دانشجو - در این فقر های اقتصادی- دست کم 900/000 تومان پول بگیرند ولی بلد نیستند که با ایجاد یک شبکه ی یکپارچه، تکلیف این بی هویتی شغلی علوم انسانی را روشن کنند؟!
اگر باید همه دانشجوی مهندسی و پزشکی باشند، به چه حق و علت؟! اگر ما فقط به فنون نظامی نیازمندیم، به چه دلیل؟!
آیا کشور ما تنها به زد و خورد های وکیل ساز و فشار های روانی بی پایانِ روانشناس ساز نیاز دارد؟!
در کجای آیات و روایات و عقل سلیم انسانی آمده است که دین پژوهان باید فقط سندشان به نام حوزه های علمیه بخورد؟! اگر عَرضه ی فهم روشن از دین خدا، فقط باید در دست یک سازمان ویژه باشد، من اعلام آمادگی می کنم برای مناظره با هر کس و با هر نهادی، که ببینم به چه حقی این شیوه ی پندار در این جامعه ی دینی، من و امثال من را به رنج و بدبختی رسانده است؟! که اگر درست می گویند، ببینیم که محمد خزائلی، علی شریعتی، مصطفی چمران، سید غلامرضا سعیدی، مهدی بازرگان، عبدالعلی گویا، جعفر آل یاسین، سید محمد رضا جلالی نائینی، حسن شحّاته/ محمود ایوب، طوبی کرمانی، سید جُودَت قزوینی، جعفر شِعار، محمد جواد مشکور، عبدالهادی حائری، اسدالله مبشری- محمد مهدی رکنی یزدی، سید حسین نصر، مهدی گلشنی، سید محمد مهدی جعفری، حامد اِلگار، مصباح دُرَینی، سید حسین میردامادی، حسین فریدونی، سید محمد تیجانی، عبدالعلی بازرگان، سید کاظم صدر، نجیب مایلِ هِرَوی، محمد لِگِنهاوزِن، محمد علی امیر معزی، مهدی خَزعلی، سید عمار نخجوانی/ فروغ پارسا، صائب عبدالحمید، مجید معارف، محمد حسین آل یاسین، سیده رَباب صدر، سعید نجفی اسداللهی؛ محمد دولتی +سید محمد فرزان، محمد اسماعیل دولابی و نظام الدین آل آقا، چگونه بدون حوزوی بودن، یک دانشمند دینی هستند؟! که اگر این ها منحرف اند، نوشته هایشان را بسوزانیم و بیخودی رشته های الهیات را در دانشگاه ها و پژوهشگاه ها و حتی اجازه ی این مطالعات را در زندگی شخصی افراد، قرار ندهیم!
- چرا باید این رنج را فریاد زد؟!
یک حرف هایی را نمی توان راحت گفت. نمی توان گفتنشان را بسیار کش داد. گاهی که هم سن و سالانم را میبینم، مثل پدری که یک آن به یاد ((جوان و پخته شدن فرزندِ جلوی چشمش)) می افتد، قند توی دلم برایشان آب میشود و در دلم می گویم: چه زود بزرگ شدی! شاید حتی از آن پدر هم ویژه تر می گویم، چون آن پدر به حکم غریزه و عاطفه اش این را می گوید ولی من به چشم یک همبازی ام که پس از سال ها می بینمش و رشید شدنش را می بینم و بلبل زبانی اش را می بینم، به او نگاه می کنم.
- در این مدرسه های فرسوده و خشن و به دور از خردسالانِ جنسِ مقابلت در دبستان، بزرگتر شدی. مقاطع بعدی هم به جز فرسودگی و خشونت آن محیط های بی سامان، رها بودی! موسیقی برایت ننواختند. تو خودت شعر بودی، واژه بودی، ولی برایت امیدی ننواختند! به راه دیگری انداختنت. تو امکان بودی، تو خام بودی. عدم فرضت کردند و سوختاندنت. امکاناتی برایت فراهم نبود. تو گاهی از همه ی شهرت، دلت تنها به یک بوستان یا یک خیابان خوش بود. تو جهان نجابتی، حتی اگر در آشوب روزگار برقصی، حتی اگر داد و فریاد بکنی، حتی اگر من را قبول نداشته باشی و حتی اگر من را نبینی. کسی برای هنرت، برای دانستن سروده های نهفته در استخوانت، برایت دست نزد، در حالی که سزاوار این بودی که جهان به افتخارت بایستد و برایت کف بزند! ولی باز ادامه دادی. باز خودت را بزرگتر و بزرگتر کردی. در دانشگاه، کارگاه و کنج خانه و کاشانه، با تو مانند یک مجسمه ی فرسوده برخورد کردند. به راستی آیا این چرخه ی لعنتیِ ((گل هدیه ندادن)) را کسی نباید قطع بکند؟! اگر کسی به من گل هدیه نداد، من هم نباید گلِ وجودم را به جهان پیشکش بکنم؟!
گاهی تو در این درازخوابِ شوم، غرق می شوی. صدا و پژواکی مانند این واژگان را به فراموشخانه ی گنگ میسپاری. به این می اندیشی که شاید تنها با افزوده شدن به کسی و سرگرم شدن در جهان شیرینزده ی ((گرفتاری))، افیونی برای عقده هایت پیدا کنی، غوطه ور در عادت شوی و ... تمام.
- ولی من، چند بار در زندگی ام، ((تمام)) شدم. آدم هایی مانند من، چندین بار بیش از تو و پیش از تو ((تمام)) شدند. من آن لحظه ای تمام شدم که دیدم شاعر شهری ام که مردمانش عاشق نمی شوند. من آن لحظه ای تمام شدم که خودم را میان این پهن دشتِ بازگشت به خویشتن، ((تنها)) دیدم. این اندوه بزرگ، مرا ((تمام)) و ((کمال)) کرد. تو رفتی و من هم در تاریخ گم شدم. من در مردن، قوی تر و ظریف تر شدم.
عزیز جان! افزوده شدنت به کسی، چیزی یا جایی، تأکیدی است بر این که حال خوشی به جهان بیفزایی، نه این که خودت افیونِ کُشنده ترِ روانگردانیِ این اجتماع شوی.
- در این چرخه ی اجتماعی ای که در این گوشه از دنیا، چرخدنده هایش بیشتر له و لورده می کند، کسی مثل ما که دلش می خواهد پایبند به اخلاق و انسانیت باشد، نوجوانی و جوانی مان را به تلخ کامی گذراندند. هنگامی که به گذشته ام در مدارس و دانشگاه می اندیشم، حالم بد می شود، که مگر می شود یک دستگاه پرورشی، این اندازه بی معنا و ناکارآمد باشد. بیشتر کسانی که انتخاب رشته کرده اند، پشیمان بشوند که ما را نسبت به علاقه مان سردرگم کردند و هی گفتند به فکر آینده ات باش. کدام آینده؟! کدام بهشت را تو ساختی که من هول و هراس از دست دادنش را داشته باشم؟! تارگاه های کمک آموزشی و مشاوره ای خائنی هم که آینده ی شغلی رشته ها را به دروغ می نوشتند، باید به ته مانده ی وجدان خودشان پاسخگو باشند! که فلان رشته ی علوم انسانی را اگر بخوانی، تدریس، پژوهش، سازمان های دینی، فرهنگی، سیاسی و تبلیغاتی، سفارتخانه ها و مراکز علمی، انتظار تو را می کِشند! کو؟! کجایند؟! این سازمان بی سازمان، به راستی، ما را چه فرض کرده بود؟!
- گاهی در دادگستری، کارگزاران و مراجعان از این که من اطلاعات و کار افراد را حضور ذهن داشتم، شگفت زده می شدندکه تو چطور این ها از یادت نمی رود!
سخن من هم این است که: اصلاً می فهمی این آدمیزاد هایی که جلوی تو می آیند، چه کسانی هستد؟! بابا، این ها، مخلوقُ اللهِ اشرف اند! مگر می شود، خدمت به ((انسان)) را ناچیز شمرد؟! الله اکبر.
باید واقع بین باشیم تا راهی بتوانیم پیدا کنیم. اگر هیچ کاری هم از دستم برنیاید، حداقل به وسعت نای و حنجره ام، داد می زنم که به جوانی و عمر ما، چوب حراج زدند. شاید کسی کمک کرد که این کامی که مثل زهر مار تلخ است، کمی شیرین گردد. فقط خدا است که می تواند از دست رفته های ما را با تلاشمان و برکت دادن خودش، برگرداند.
باید علوم انسانی را از دست کسانی بِرَهانیم که ((آفتابه لگن صد دست، شام و ناهار هیچی!))
- دنبال چه هستیم؟!
بحث فقط سر این رشته ها و این حوزه های مطالعاتی و کار و ازدواج و این دست گفتار ها نیست. این بهانه است. بهانه ای که فوران کرده و حرف حسابش این است که چرا یک جوان 25 ساله در این گوشه ی تاریک تر از جهان، هنگامی که به نیاز های مقدماتی و طبیعی زندگی اش می اندیشد، گذشته و اکنونی را پشت سر و برابر خودش ببیند که در این مملکت تکلیف هیچ چیز روشن نیست و همه چیز روی هوا است؟! چرا در ایران امروز -که من ریشه ی آغاز این وضع را از صفویه تا کنون می بینم-، یک جوان ایرانی باید نسبت به اِحقاقِ حقوق مسلّم و اولیه ی زندگیاش امید نداشته باشد، این قدر حرص و جوش بخورد و این قدر رها شده، باشد؟! که ارزش تنبلی ((به نامِ اسلام)) و چانه زنی با آمریکا از زندگی و امید و آینده ی جوانانی که زیر خاک خوابیده اند، بیشتر بود؟! از تلف شدن عمر جوانانی که ظاهرشان هیچ تفاوتی با فرزندان و عزیزان شما ندارد، بیشتر بود؟! هر کس که می گوید صنعت و اقتصاد و اجتماع، مهم تر از سیاست است، زجر این نوشته های مرا بخواند و ببیند که این سیاست است که با همه چیز بازی می کند، که اگر چرخ سانتریفیوژ های لعنتی ات و پر بودن حساب بانکی ات و مهمان نوازی های پوشالی اجتماعیات هم رو به راه باشد ولی در زندگی روزمره ات تکلیف وضعیت اجتماعی خودت و آینده ات معلوم نیست، چیزی جز تلف شدن عمرت باقی نمی ماند. قلبم پر از خون است از قوانین فرسوده ی این کشور که کسان بی تقوایی که بدون تخصص فراگیر، پست های این مملکت را اشغال کرده اند. دولتمردانمان! با بی تدبیری و خودپرستی شان، نگذاشتند که ما بخندیم و زندگی بکنیم. گویی ما برای این زندگی می کنیم که خودشان و آقازاده هایشان، امروز چه گفتگویی با کی داشته اند؟!
ارضای شهواتِ قدرت وسیاستِ رادیکال از طرف هر کس و هر جریان که باشد، جز این که در فرهنگنامهی سیاست دینی نمی گنجد، به غیر از تنفر و انزجار فزاینده ی اجتماعی، بازخوردی نخواهد داشت. فلسفه ی تاریخ، به ما میفهمانَد که نباید نسبت به راهکار هایی هم ظاهراً راه حل مشکلاتمان هستند، هیجان زده عمل کنیم، بلکه باید با دوراندیشی، رعایت صلح و ضمانت های اجرایی، همگام با طرح ها پیش برویم، و الا آشفتگی و نابه سامانی اجتماعی چند صد ساله ی ایرانی و بلکه جهانی، ادامه خواهد داشت. این سخنان درست است که پیرامون ایران می باشد ولی در پایه های بنیادینش، انسانی است و قابل همسنجی برون مرزی است. ((برای نیازِ اکنونِ انسان، گام بر می داریم.))
- از تو می پرسم!
ما برای کاستن از رنج های اکنون ایرانی، باید نخست این در را بگشاییم، این پهنه را پیشنهاد بدهیم و یک امکان گفتمانی و یک زنگ هشدار را اعلام بکنیم، تا برخی تکان بخورند، اندیشه ای پیش آید و جنبیدنی برای رهایی از فشارِ بازیسازِ ستم های کاری و کاریِ کُشنده ی ((سبک زندگی سیاسی)) موجود در ایران و جهان، کاسته و کاسته تر گردد.
پرسش تنه ای ما این است که تو باید به این بیندیشی که آیا از این زندگی اجتماعی بی روح کنونی بیزار نشده ای؟! و ریشه ی این بیزاری را در نبود چه چیز هایی و بودن چه چیز هایی می بینی؟! در خودت و جهان بیرون از خودت.
پرسش شاخه ای ما این است که تو باید به این بیندیشی که دین روشن و فلسفه ی روشن و عرفان روشن، نمی توانند حالت را بهتر کنند؟! مرز و کاربرد چه چیز هایی در زندگی ات برایت روشن نیست؟! مرز قند و ملسی و نمک و تلخی؟! یا مرز دین و سیاست؟! کاربرد آموزش و پرورش و عدالت فرهنگی-سیاسی در بهبودِ حالِ اکنونت؟! کی راه کمال را تازه تشخیص می دهی که بتوانی آغازش بکنی؟! آیا تنها اقدامات مهندسی، پزشکی و ارتشی حالِ حالایت را خوب می کنند یا این میان، کاربردِ کاربردی و روشنِ دین، فلسفه، عرفان، زبان، ادبیات، زبان شناسی، سیاست، مدیریت، اقتصاد، تاریخ، جامعه شناسی، علوم تربیتی، کتابداری، روان شناسی ، حقوق، هنر، موسیقی و ... هم میتواند برایت بهرهبخش باشد؟! که اگر چنین نیست، خودمان را به بازیچه نگیریم و به حاکمیت گرامی، رسماً اعلام بکنیم که ما مردم نیازی به این مزخرفات نداریم و هر چه زود تر لطف بکنند و سفره ی این امکانات به درد نخور را جمع بکنند تا چه رسد به این که بخواهیم تکلیفشان را روشن نمایند!
- همه سهیم اند.
هنگامی که وزارت محترم آموزش و پرورشمان، دانشگاه فرهنگیان را راه انداخت و ضمانت اجرایی شغل به دانشجویان آن دانشگاه داد، افراد بی شماری برای زود مستمری بگیر شدن، به سمت این دانشگاه فرار کردند، و بیشترشان با یک لیسانس و یا فوق بالایش یک فوق لیسانس فرمالیته و سبک در همان دانشگاه یا دیگر مؤسسات وابسته شان، اصل علاقه و حرفه ای شدن را به باد سپردند و گفتند ما در آغاز جوانی مان کار و حقوق داریم، حالا وقت زندگانی و صفا است و گور پدر علاقه و حرفه ای شدن و فرهیخته شدن. خدا بدهد برکت و همین خوب و کافی است.
پا به پای این وضع و البته در کنار شمار اندک دانشجومعلمان فرهیخته ی این دانشگاه، دانشجویانی هم با درخشش، درس تخصصیشان را در رشته های دانشگاه های بیشتر ((دولتی))، در رشته های دین، فلسفه، عرفان، زبان، ادبیات، زبان شناسی، سیاست، مدیریت، اقتصاد، تاریخ، جامعه شناسی، علوم تربیتی، کتابداری، روان شناسی، حقوق، هنر، موسیقی و ... خواندند و خوب هم خواندند، ارشد هم خواندند، دکتری هم خواندند، آثار و اقدامات ارزنده ای هم دارند، پژوهشگرانی هم پا به پای این دانشجویان خدمات شایسته شان را به جامعه پیشکش نموده اند، ولی دستگاه آموزش و پرورش کشورمان، هیچ جایی برای این ها طراحی نکرده است.
استخدام های فراگیر اجرایی را هم که می بینی، دولت محترم بیشتر تکنسین و کارمند اداری ساده می خواهد، آن هم در هر پستی در برخی شهر های محدود و بی پشتوانه 1نفر، 2 نفر، حد اکثر میانگین 4نفر. می گوییم عیبی ندارد، میآییم سراغ بخش آموزش و پرورش، شاید حداقل جایی برای تدریس مفاخر دانشجویی-پژوهشی رشته های علوم انسانی باشد. جدا از این که اصلاً طرحی برای پژوهشگران این حوزه وجود ندارد، برای فارغ التحصیلان و دانشآموختگان این رشته ها هم، در برخی شهر های محدود و بی امکانات، اگر اگر اگر رشته ات ذکر شده باشد، فقط با امکان 2 انتخاب، آن هم 1نفر، 2 نفر، حد اکثر میانگین 3نفر می خواهند و بماند که با چه حقوقی و حقوحقوقی است!
خب ما می گوییم این هزاران دانشجوی آماده به کار و ارائه ی خدماتِ علمیِ علوم انسانی، این دانشجویان ستاره ی بدبختِ دین، فلسفه، عرفان، زبان، ادبیات، زبان شناسی، سیاست، مدیریت، اقتصاد، تاریخ، جامعه شناسی، علوم تربیتی، کتابداری، روان شناسی، حقوق، هنر، موسیقی و ...، چه گناهی کرده اند که نیرو های فاضل و دانشمندی اند؟! انسان فاضل و دانشمند، نان حلال نمی خواهد؟! زندگی نمی خواهد؟! یا فقط باید در خانه اش بنشیند و هم چنان انسان ارزشمندی باشد؟! آری دیگر، توی خانه ات ارزشمند باش و بگذار ما به بی تدبیری مان ادامه بدهیم.
در ظاهر به تو توهینی نمی شود، ولی در واقع، این سیستم مدیریت اجرائی کشور، خواسته یا ناخواسته می گوید گورِ پدرِ زندگیوآیندهی دانشجویانِ ستاره ی بدبختِ دین، فلسفه، عرفان، زبان، ادبیات، زبان شناسی، سیاست، مدیریت، اقتصاد، تاریخ، جامعه شناسی، علوم تربیتی، کتابداری، روان شناسی، حقوق، هنر، موسیقی و ... .
باید هر شیوه ی موجه، صلحمندانه و مدنی ای را غنیمت شمرده و از نظام سیاسی کشورمان بخواهیم که تکلیف آیندهی شغلی و جایگاه اجتماعی همه ی دانشجویان و پژوهشگران همه ی رشته ها، به ویژه علوم انسانی و به ویژه علوم دینی (بنا به فوریت ها)، روشن شود، چون آن ها نمی توانند عمر ما را به پیش برگردانند، عمری که سرمایه ی زندگی است.
هنگامی که تحصیل کارشناسی علوم قرآن و حدیث را در دانشگاهِ عجیب وغریب قم آغاز کردم، بماند که بسیاری در قم حتی اعضای هئیت های علمی علوم انسانی! اصلاً با فضای دانشگاهی و درک آکادمیک، آشنایی نداشتند و هنگامی که از مطالبات دانشگاهی-دانشجویی سخن می گفتی، گویی انگار به زبان چینی با آن ها سخن می گفتی -بماند که برخی از طلاب قم، چینی اند و زبان چینی هم برای برخی مبلغان تدریس می شود-، حتی بیشتر مردم دیگر استان ها و از جمله شهر خودمان و آشنایان خودمان هم چنین فکر می کردند که ما همان طلبه ایم و معمم می شویم و سربازی نمی رویم و کار داریم و به زودی هم ز غوغای جهان فارغ، بچه هایمان از سر و دوشمان بالا می رود. حالا هی بیا توضح بده، آقا به حضرت عباس (سلام الله علیه) من دانشجو هستم و وضعیت فرا ساده ای دارم، من حسادت به نعمت های زندگی کسی ندارم، خدا به زندگانی همه برکت بدهد، به ما هم بدهد، - ضمن قبول این که مشکلاتی هم دارند- ولی این هایی که می گویید من نیستم، مگر در کَتشان فرو می رود! پس از گذشت نزدیک 6 سال از تحصیل کارشناسی و ارشدم در دانشگاه قم و سربازی رفتم، هنوز هم برخی از آشنایانمان فکر می کنند که من طلبهام و شغل دارم و باور نمی کردند که من سرباز بودم. بعضی شان هنوز هم منتظرند که من را با لباس روحانیت ببینند!
جامعه ای هم که اهل اندیشه و گفتگو و بهروز بودن نباشد، جامعه ای هم که اهل همدلی و همفهمی نباشد، جامعه ای هم که اهل سواد و مطالعه نباشد، خودش دردی بر دردها می افزاید و راه زندگی را سخت تر و پیچیده تر می کند.
هر چقدر با خودم کلنجار می روم، می بینم که عیبی نیست که یک جامعه ی 85 میلیون نفری، هر 85 میلیون نفرشان دانشور و فهمیده باشند. عیبی ندارد که یک جامعه، همه شان متخصص باشند، پژوهشگر باشند، جامعه را پر بکنند از بمبباران خدمات علمی شان. حالا برخی ها اداری تر و برخی ها هم شما فرض بگیر طرف که نانوا است و جنبهی عملی کارش بیشتر است، یک روز در هفته را هم ((آشنایی با انواع نان)) برای دانشگاه یا حوزه های مرتبط یا مردم درس بدهد.
هر چقدر فکر می کنم می بینم که هیچ ننگی نیست که همه در کشور، حقوق اقتصادی داشته باشند، اصلاً پول بچرخد میان مردم، اصلاً بگذار مردم پولشان هی به هم به چرخش و پاسکاری دربیاید.
چه کاستی ای محسوب می شود که ما با بهره گیری از توان جوانان کشور، به سمتی پیش برویم که به جای این که سازمان های ((بنیاد مستضعفان)) و ((کمیته ی امداد)) بهتری داشته باشیم، کاری بکنیم که به پایان رساندنِ نمونه های این دستگاه ها نزدیک تر بشویم.
آری برای یک عده شاید ترسناک باشد که ما یک صبح از خواب بیدار بشویم و جامعه ی بی گدا و بی ((بیکار)) داشته باشیم، جامعه ای که در آن همه به هم آموزش می دهند و آموزش می بینند و بابت هم آموزش دیدن، حقوق می گیرند و هم برای آموزش دادن، حقوق می گیرند. مگر حوزه های علمیه، این چنین نیستند؟! جامعه ای که دیگر همه حقوق اقتصادی ویژه ی خودشان را دارند، همه توان تشکیل زندگی و دیده شدن دارند و دیگر جایی به جوان و میانسال با شرف و با لیاقتی برای در رفتن از زیر پرداخت حق و حقوقِ انسانی و اجتماعی اش، انگ ((بی کار بودن))، ((بی حقوق بودن))، (( بیمه نداشتن)) و ((ازدواج نکرده بودن)) و ... را نتوانند بزنند. آری، خوبی هم بی زحمت به دست نمی آید و نه این که همه خوب و مهربان باشند، بلکه یک ((نظام اجتماعی عادلانه)) با جبر خودش بهانه ی ((امکانِ بد بودن)) را دست کم تا اندازه ی فراوانی از شخص می گیرد و امکان آزاررسانی اش را نزدیک به صفر یا هیچ می کند.
در چنین جامعه ای، دلیلی وجود ندارد که یک فرد، به سوی فضایی برود که علاقه ای به آن ندارد یا ناچار شود فضایی را که به هر دلیل دوست ندارد، برای مدتی دراز تحمل کند. این، یک تمدنِ کریمانه است که دستیافتش در دسترس ولی صد البته مَهدی گرایانه، سخت، آگاهانه و اجتماعانه است. وگرنه بسیاری در خلوت خویش، حالشان نسبتاً، واقعاً یا توهماً خوب است و کاری با جهان ندارند، که این اسلامی و انسانی نیست، بلکه درویش مآبانه و راهبمسلکانه یا بهرهپرستانه است.
در این گونه نمایی از شهروندی، اندازه و چگونگی کار، حقوق، بیمه و ازدواج و ... یک شخص، دیگر به خودش مربوط میشود و محترم است و کسی حق داوری و تصمیم برای برخورد با زندگی شخصی او را هم ندارد.
- کهنگی این بی پشتوانگی
به دید من، اگر فرضاً انسان هایی که دور و برت هستند را به دو دسته ی شایسته ی محبت و ناشایسته ی محبت، بخشبندی بکنیم، و شایستگان محبت را هم به دو دسته بخش بندی بکنیم، قطعاً یک دسته از آن ها تنها کسانی هستند که در اندیشه ی رفع نیاز هایت در ((اکنون)) هستند. باید بی تعارف حرف بزنیم: زندگی تعارفبردار و رودربایستیپذیر نیست. ما برای شرمنده بودن و زجر کشیدن و حاشیه پردازی به این دنیا نیامده ایم. ما اینجاییم که مشق انسانیت را فرا بگیریم. قربانت بروم و شعار های دروغ و وقتکُشی، فقط به خاطر شانه خالی کردن از مسئولیت ها در قبال تو است، از جانب هر که که باشد.
در دوره ی کارشناسی، اساتیدمان که خودشان حق تدریس داشتند، به ما می گفتند که در کنار این درستان، به فکر کارتان هم باشید. یعنی چه؟! یعنی بگذار من درس بدهم، تو هم به فکر این باش که فقط چاله چوله های این مملکت را پر کنی. تو فقط تأسیساتی بکن، من هم به آن افتخار می کنم!
استاد بزرگوار، استادان بزرگواری که در هر رشته ی علوم انسانی، شمارتان به هزاران تن می رسد، شما تا کنون بیشترتان، وظیفه ها تان نسبت به آینده دانشجویانتان و جامعه ی پژوهشی تان را انجام نداده اید. بد هم کرده اید و با وجدانتان در پیشگاه پروردگار در دنیا و آخرت ((باید)) پاسخگو یا پوزشخواه باشید. تلافی نیکو، انسان را بزرگ می کند. البته شاید خیلی هم نتوان بر شما خرده گرفت، شاید اساساً به این مسائل در زندگی تان فکر نکرده اید. فکر نکرده اید که منی که استادم، اگر یک شبکه ی یکپارچه با دیگر همکارانم تشکیل بدهم، جدا از خیر و منفعتی که برای خودم و خودمان دارد، جدا از توان مدنی ای که برای سخن به کرسی نشاندنتان در جهان فرهنگ می سازید، شاید اصلاً به نمایش بازی هم که شده لا به لایش یک امید و جنبشی و شوری هم در این رشته ی خودمان برای دانشجویانمان و علاقه مندان این راه درست کردیم که احساس ارزش اجتماعی بکنند، که اصلاً بابا حال و اعتبار خودمان خوبتر شود. بد است؟!
فقط از خارج از کشور تعریف بکنید ولی پای عمل و اقدام خودتان که می رسد هیچی! فقط در کلاس درس، درستان را بدهید و خداحافظ! دیگر گور پدر دانشجو و زندگی و اجتماع و آن چه که من پشت سر گذاشتم! اسلام هم که تا وقتی برایمان خوب است که فقط از آن حرف بزنیم و در کتاب ها باقی بماند و تنها داستان بگوییم. تو بچه ی خوبی باش و بگذار ((فقط من)) ((برایت)) ((حرف بزنم))! والله، سود پرستی و خودخواهی، شاخ و دم ندارد. من قواعد ادب را از بَرَم و آگاهم، ولی کار به جایی رسیده است که چاره ای جز استفاده از این زبان گلایهکُن ندارم.
کاش در درس دادن ها هم جامعه ی علمی مان سنگ تمام می گذاشت، باز اندوهمان کمتر بود. هنگامی که اثرگذاری اقدامی را نمی بینیم، یعنی یا کننده اش یا کارش یا هردو مشکلی دارند. نگاه به چهار جای شیک و پیک و پر زرق و برق تهران نکنید، بیشتر شهر ها و خیابان های ایران، تا حدودی، مانند گداخانه های هندوستان، بی امکانات، فرسوده و پوچ از امید است. این هم از داد های مهندسی و پزشکی مان که گوش فلک را کر کرده است. صد سال گذشته ی ایران که جامعه عملاً و دقیقاً به دست تکنوکرات ها است، ما در سنجش با جهان، اصلاً با همین کشور های گرامی قطر و امارات متحده عربی که نزدیکمان اند، چه کرده ایم؟! ما حرف بزنیم و دیگران به آن عمل بکنند! شاید بگویی که خب آن ها از دیگر کشور های پیشرفته ی جهان کمک می گیرند. می گویم: چه ایرادی دارد؟! با کجای عقلت جور در نمیآید که من از هم نوعانم کمک بگیرم؟! مگر پیشینیان ما که اقدامات دانشی و فرهنگی شان را در دست اروپایی ها گذاشتند و رنسانس ساخته شد و غرب توسعه یافت، در اصل ماجرایش کسی آسیب دید یا اروپایی ها شرمسار شدند؟! عمرمان را از دست بدهیم که پیشرفت هایی را که جهان دانش تا جایی رسانده، ما از صفر آغاز بکنیم و سپس پز بدهیم که ما از کسی کمک نگرفتیم؟! دین این را از ما خواسته؟! عقل این را از ما خواسته؟! قانون اساسی این را از ما خواسته؟! چرا بیخود خودمان را گول بزنیم؟! بعد تاوان ندانم کاری ها و انحصاربازی های دیگران را من با جوانی و زیر خاک رفتنم باید پس بدهم؟! چه کسی عمر تلف شدگان را به این جهان باز می گرداند که بتوانند بیش از پیش خیر کثیر برای خودشان و آخرتشان جمع بکنند؟! کسی جز خدا، نمی تواند مرهم این درد ها و بازگرداننده ی از دست رفته ها باشد.
ما درد های مزمن و ماندگار تاریخی چند صد ساله داریم. باید بپذیریم که بیمار و در دوگانگی هستیم. بگذار جهان به این خودعیبیابی ما بخندند. در عوض، برای درد هایمان کاری می کنیم و خدا هم به حرکت، برکت می دهد. گواهش تاریخ انسان و فلسفه ی تاریخ است. گواهش سنت های الهی اند. گواه و ضمانت اجرایی اش امید به الآن و آخرت است. امید به مهدویت و رجعت است. امید به کمال الهی است.
شرط این برکت هم، عقلی و دینی، مشارکت دادن همگان و به ویژه روشن اندیشان است، حتی اگر تو آن ها را دشمن بپنداری. کسانی که در هر دانشی اندیشه ی باز و به روز دارند. قدرتِ شنیدن و نقدپذیری دارند. کره ی زمین، مال همه ی انسان ها است. به همان اندازه ای که تو در ساخت سرنوشت سهم داری، دیگران هم دارند. تنها کسی حق اِعمال قدرت ندارد که با اکثریت اجتماع، در ناسازگاریِ پایه ای است.
- پیمودن راه
جوانی مان را دارند هدر می دهند. دارند از ما می گیرَنَش. سخن فقط سخن سن و سال نیست. بحث سر ((امید)) است. این ناموس بزرگ الهی. این غیرت سترگ به خود آمدن. این زانوی پر نیروی به دربِ خانه ی دلدار آمدن. این تپش پشت دیوار. این جان انسانیت. این شور پر شور خدایی برای آشکار کردن تاق شدن طاقتمان و رفتنِ دلمان برای رسیدن به خنده ی کسانی که دوستشان داریم.
خدایا دلم می خواهد این بار تو از من چیزی بخواهی. اصلاً تو به درگاه من دعا بکن. تو از من جان بخواه. من هر ساعت برایت جان می دهم، گوشه ای نگاهت می کنم، هر کاری دوست داری بکن، همه اش بیافرین، تو فقط خلق بکن، تو با دست پرورده هایت برایم دلبری بکن!
معشوقه ی دلکَشَم! برای تو تقلا می کنم. که کسی آزارگر هنرورزی دست هنرمندت با دست پرورده هایت نشود.
آه! چه تشبیه های بی مایه ای! آخِر، تو خالق هنری ...
نمی توانم میان نوشته هایم و تراوش های درونی ام، تو را نفس نکشم! برای بازگشتمان به درِ خانه ات، هر کاری میکنم ... بپذیر.
حبیب همیشه پرستیدنی ام! من آگاهانه برای ((تو)) دست و پا می زنم. باید همه با هم برای تو آگاهانه دست و پا بزنیم. باید گیتی را به معنای هستی نزدیک تر بکنیم. به نماینده ی تو ((مَهدی)) ...
به تو ... به خود خود تو ...
برخی فرزندان نا اهلت، نمی خواهند باور کنند که هر انسانی حتی بیکار، حتی ول، حق و حقوقی دارد، انسان است ((انسان))، ((آفریده ی تو))، باید حقوق اقتصادی داشته باشد، باید اصلاً برای انسان بودنش مزد بگیرد، مگر کم کاری است؟! تا چه رسد به زحمتکشان فکری و بدنی جامعه که پشتیبانی بیشتری نیاز دارند، گویی مانند مرزداران میهن که به مرخصی نیاز دارند. نویسنده هم، پاسبان حریم وطن است، وطنِ دل و مامِ وطن، اوست که جنون انسانیت را همیشه تلنگر می زند. اوست که پاسبان ((روانِ)) روان و جاریِ آدم است.
پیمودن راه خواسته های انسانی، گذشت می خواهد. باید حتی در اندیشه ی کسانی که به تو نمی اندیشند نیز باشی. در اندیشه ی کسانی که تو را آزاردند نیز باشی.
وقتی که این شیوه ی زندگی را برای خودم انتخاب کردم. چوبِ کار های کرده ی دیگران را ((من: ما)) خوردم. جامعه ی مذهبی مان ((به اسم مذهب)) با زندگی دیگران خودشان را در جنگ می گذاشتند، من دورم خلوت تر میشد. جامعه ی مذهبی مان ((به اسم مذهب)) اشتغال را فقط حق خودشان میدانستند، من اسمش را می بردم. جامعهی مذهبی مان ((به اسم مذهب)) زندگی شان را به نان و نوایی میرساندند، من میان عکس این جماعت، دیده میشدم. با خودشیفتگی شان، ما را هم بیچاره کردند. باید به خودشان بیایند.
ولی بهتر ... برای خدا، جان سخت تر شدم. خدا سرباز وفادار می خواهد. سربازی که همه چیز برایش آزمون است که به وقاری برساندش که هر کسی توان نگاه کردن به هیبتش را نداشته باشد. راه، راه بسیار ترسناک و با شکوهی است. شکوهش بسیار ترس افزا است. ترسی که تو را به سوی او می کشاند. به قدری دلت را سرشار می کند که آسان به بالا بروی. که آسان برگردی و مرهم زخم باشی. باید بتوانی دست همه را بگیری و بالا ببری. مگر دست خودت را نگرفتند؟!
کار به جایی رسید که هر چه اندوه قلبم و تناقض وجود و زندگی ام افزوده تر می شد، ولی پشت این تاریکی، معنا و پرورش و امتحان می دیدم و اُنسَم شب و روز با روایات و قرآن و نجوا کردنم با امام زمان (عجل الله فرجه) بیشتر و حریصانه تر می شد. دیگر کسانی که آشکارا به راهی غیر از دین می رفتند، برایم گرامی تر از کسانی بودند که صرفاً نمایی اسلامی داشتند. گوشه و کنایه ی دیگری را شکیب و تاب می آوردم ولی دیگر با هر نوایی هم آوا نمی شدم.
خب چرا باید دوست را آزار بدهیم؟! آیا ارزش رسیدگی به وضعیت اجتماعی مطالعات انسانی در ایران، پایین تر از ((فوتبال)) و ((والیبال)) بود؟! نمونه، شما نظم دیوانه وار لیگ های فوتبال و والیبال در ایران را در هر شهر کوچکی را هم ببینید! خردسالان، نوجوانان، جوانان، بزرگسالان، پیشکسوتان، انواع جام ها، لیگ های 1 و 2 و 3، تیم های ملی، جانبازان و معلولان، وزرات خانه و فدراسیون ها و هیئت ها، انواع زمین ها و باشگاه ها، بازیکنان و مربیان داخلی و برون مرزی، سالن های ورزشی، مدیریت های فرهنگی!-ورزشی، حقوق ورزشی، سیاست ورزش، دبیرخانه های داخلی و برون مرزی، مدارک دسته بندی شده از پایین تا به پیشرفته، همکاری های ورزشی، اتحادیه هواداران، رشته های مرتبط دانشگاهی، نقل و انتقالات، سهمیه ها، اقتصاد ورزشی، مسابقه ها، گردش های مالی، پشتیبانی های طبقه بندی شده و ...، باز هم برایت بگویم؟!
درست است که خود ورزش جزئی از علوم انسانی است ولی در جامعه ها کمتر کسی پیدا می شود که لذت تجربی ورزش را نخواهد و با اصل بنیاد علمی اش کاری ندارند و فعلاً بیشتر حالتی سودپرستانه ی تجربی است. با این نگاه، شما بگو یک توپ ورزشی، یا اصلاً شما بگو یک آجر، بگو یک خودرو، بگو یک آمپول، بگو یک اسلحه. پرسش: آیا ارزشِ جغرافیا شناسی، محیط زیست شناسی، انسان شناسی، مردم شناسی، مطالعات جنسیت، فرهنگ شناسی، مطالعات جهان، مطالعات کلاسیک، دانش شناسی و باستان شناسی، از یک توپ ورزشی کمتر است؟! از یک آجر، خودرو، آمپول، اسلحه، پایین تر است؟!
آیا ارزش یک اندیشکده ی آزاد علوم انسانی که درد مردم را بکاوند، از آن آزمایشگاه هایی که کرونا را در آن ها ساختند، پایین تر بود؟!
اگر همه ی جهان مال تو باشد ولی روانت آشفته باشد و معنای زندگی را ندانی، تکه تکه ی جهان هم، دردی از تو دوا نخواهد کرد.
کسانی حتی درمیان ما نفس می کشند، که در نما هممیهن ما هستند، ولی در درون، نژادپرستان بی عقلی هستند که برای ارضای نیازخودپرستی شان، اگر فرصت به دست آن ها بیفتد، دوست دارند ریشه ی ایران و ایرانی را بکَنند، ریشه ی زبان پارسی را بکَنند و نام این پهنه را از ((ایران)) باستانی، از این چکیده ی تاریخ، به نام قومیت خودشان دگرگون سازند، ولی کور خواندند، چون تا ((اندیشه ی پخش شده ی ما)) در این کشور می چرخد، آن کسی که باید برود و اگر نرود دوزخی کوچک را می بیند، آن شخصی است که به من در خانه ی پدری خودم و به زبان مادری ام توهین می کند، ولی دیگر هرگز نخواهیم گذاشت که حتی به اندازه ی یک انگشت هم از خاک و آب این وطن، کم بشود. این بوم می مانَد و دشمن باید برود.
حالا باید بدانی که چه چیز باعث می شود که یک خانواده هویت ایرانی خودشان را ببازند و در حالی که فرزندشان هنوز به زبان بومی و ملی خودشان خوب نمی تواند سخن بگوید، آن را در کلاس های زبان انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و روسی می گذارند.
این علوم انسانی است که چرخه ی زندگی تو را خوب یا بد در دست می گیرد و تو نباید بنده ی یک چرخه ی خوارکننده بشوی. باید با عزت، با جهان هم زیستی بکنی.
تو در فهم دین، که فهم ناموس زندگی و نفس کشیدنت است، درباره ی ارزش کار و شغل یک عربیدان و یک معناشناس در حوزه های زبان و تاریخ، حرف نزدی و به بی کار بودنشان خندیدی که امروز هر کسی ((به اسمِ اسلام)) هر حرفی را به تو می زند و تو الگویی برای اندیشیدن نداری و یک ((حداقل)) از توان درک دین را نداری. تو آن زن و مرد کوهپایه نشین بی سواد صد سال پیش نیستی که خواهان نباشی و خداوند همچون شبانِ روبهروی موسی (سلام الله علیه)، اندکِ تو را به واقع فراوان بشمارد. انتظارات از تو بالاست ...
تو به درس خواندن یک نفر در رشته ی الهیات، به دیده ی نگاه کردن به یک دیوانه نگریستی که امروز در یک جمع درباره ی بنیادی ترین افکارت نمی توانی با کسانی گفتگو بکنی.
علوم فنی و تجربی، مهم اند و افتخار ما هستند که نمادی از بالندگی انسان می توانند به شمار بروند ولی به یک شرط: که تو انسانیتت هم آرام و قراری داشه باشد. نه این که در میان شهر زیبا و پر امکاناتت، ((برده دارای جنسی)) هم رونق داشته باشد.
از خودت بپرس که من کیستم؟! از کجا آمدم؟! چه کسی مرا فرستاده؟! من برای چه اینجا هستم؟! این هایی که شبیه من اند و اطراف ام هستند، کی اند؟! ما باید چه کنیم؟! به کجا باید برویم؟!
کمی دل بده ... کمی عاشق باش ... کمی راه بیا ...
- مفاهیم، کارساز اند.
ما باید آگاهی مان به خودمان را بیفزاییم. سپس به درک انسان های پیرامون، وانگه به زیستگاه بپردازیم. در این صورت، می توان خدا را بهتر فهمید. خدایی که گوهر هستی نیست، بلکه آفریننده ی هستی و گوهر آن است!
باید معنای واژگان را باریکبینی بکنیم. باید گفتُگو را یاد بگیریم. باید روش پژوهش را آموزش ببینیم.
باید دست از سنگ بودن و سنگدل بودن برداریم.
باید بپذیریم که ما توانمندیم و رستگاریِ سرسام آور، بیخ گوش ماست ...
به سوی ((امکان)) و به سَمتِ ((شدن))، گام برداریم ... سینه خیز بیاییم ... نگاه بدوزیم ... قلب را مایل بکنیم ...
- چه باید کرد؟
برای معنادار زیستن، شیعی زیستن بایسته و ضروری است. برای یافتن تشیع، فهم دین بایسته است. برای دانستن دین، باید تکلیف علوم انسانی روشن باشد. برای روشن بودم چاره ی علوم انسانی، باید حقوق این علوم و وضعیت اجتماعی-شخصی اش، گرامی و پاسداشته باشد. حقوق علوم انسانی و وضعیت اجتماعی-شخصی اش، هنگامی پاس داشته میشود که دوستی میهن (اینجا: ایران) وجود داشته باشد. میهن دوستی مان آن دم ساخته می شودکه ما شوق به انسان داشته باشیم. شوق به انسان، وقتی روشن می شود که به شکوهِ سرشت و فطرتمان، بیندیشیم.
شماری پیشنهاد برای بهبود وضعیت علوم انسانی ارائه می کنم که برای ادعا هایم، راهکار نیز گفته باشم.
پیش درآمد راهکار این است که: علوم انسانی، پایین تر از برنامه نویسی رایانه نیست، پایین تر از فوتبال نیست و پایین تر از بازار خودرو نیست، پس چگونه ما برای این سه الگو، استعدادیابی و بازاریابی می کنیم، آیا ارزش ندارد که ما در زمینه های دین، فلسفه، عرفان، زبان، ادبیات، زبان شناسی، سیاست، مدیریت، اقتصاد، تاریخ، جامعه شناسی، علوم تربیتی، کتابداری، روان شناسی، حقوق، هنر، موسیقی، جغرافیا شناسی، محیط زیست شناسی، انسان شناسی، مردم شناسی، مطالعات جنسیت، فرهنگ شناسی، مطالعات جهان، مطالعات کلاسیک، دانش شناسی و باستان شناسی و ...، یک سیستم استعدادیابی پیچیده ولی روشن داشته باشیم؟! تا علوم طبیعی، مهندسی و افسری، جهت درست داشته داشته باشد و شکوفایی اش چندین برابر گردد.
- پالایشِ استعدادیابیِ علوم دینی و اسلامی باید سخت گیرانه تر باشد و هر کسی اجازه نداشته باشد که تحصیلات رشته های دینی و معنوی را بگزیند، چون اگر کسی که گنجایش ها، توانایی ها و ویژگی های ((عالِمِ دینی)) شدن را نداشته باشد و این فرصت در اختیار او قرار گیرد، نه تنها با ناشایستگی اش، بحران روحی درست می کند بلکه با یک دید خودکامانه، راه دیگر علوم انسانی و نا انسانی را با سختی و دردسر همراه می کند.
از دانش آموختگان علوم انسانی، دست کم باید در این شیوه ها بهره برد:
- همه ی دانشجویان باید بنا به وضعیت علمی شان، حقوق مستمری داشته باشند.
- هر سازمان بزرگ و کوچکی، به مشاور دینی و معنوی، ویراستار، مدیر، کارشناس بحران، کارشناس اقتصادی، بایگان، مشاور مهارتی، کتابدار، کارشناس حقوقی، کاردان فرهنگی-هنری، مسئول بهداری و راهنما نیاز دارد.
- هر سازمان بزرگ و کوچک فرهنگی، به مشاور دینی و معنوی، ویراستار، مدیر، کارشناس بحران، کارشناس اقتصادی، بایگان، مشاور مهارتی، کتابدار، کارشناس حقوقی، کاردان فرهنگی-هنری، مسئول بهداری، راهنما و مسئول گزینش، نیاز دارد.
- هر شهر دست کم باید یک مدرسه، یک دانشگاه، یک پژوهشگاه، یک اندیشکده، یک مرکز خدمات علمی برای علوم انسانی داشته باشد. و هر کدام از این مراکز، جدا از ساختار سازمانی مفصلشان، باید گروه های ویژه و فروشگاه داشته باشند.
- در شهر هایی که ظرفیت های افزون تری برای یک رشته ی مطالعاتی وجود دارد، باید فرهنگستان های تولید محتوا های مخصوص در آن رشته یا رشته های پر فرهیخته، برپا گردد.
- آموزش و پرورش هر شهر باید برای هر درسی در هر مقطعی، دست کم جا برای 30 آموزگار داشته باشد. یک امکان حداقلی 30 عددی برای مردان و یک امکان حداقلی 30 عددی برای زنان.
- هر رشته ای باید دبیرخانه (اتحادیه) ی مستقل داشته باشد و اعضای شاغلِ خودش را دارا باشد. در آن دبیرخانه همه ی اعضای حقوقی آن پایش بشوند و دوره های نمایندگی در مناطق کم برخوردار و تبلیغی بیرون از کشور و سفارتخانه ها داشته باشند.
- انگاره ی وحدت حوزه و دانشگاه، باید با شیوه نامه ای اجرائی، هر چه زودتر پیاده سازی شود و همه ی مدرسه های علمیه نیز از خدمات علمی مرتبط غیر حوزویان در درون مدرسه، همچون دانشگاهیان عملاً بهره ببرند.
- وزارتخانه ها و سازمان های کلِ تجربی، فنی و نظامی، بنا به اولویتشان، 1 نماینده در 1 وزارت خانه یا سازمان فرهنگی داشته باشند و به هم چنین خودشان این موضوع را پذیرا باشند.
- از همه ی مردم، نظرخواهی شود.
+
پرسش: اگر این پیش نویس، جواب نداد یا جواب داد و اوضاع هم سر به راهِ رشد شد، ولی باز با بازتاب تلاشم در زندگی شخصی ام رو به رو نشدم چه؟!
پاسخ: اگر جواب نداد، همتی نبوده، و اگر جواب داد و بازتاب نداشت، جواب دادنش وظیفه اش است و بازتاب نداشتنش هم می ارزد به این که من بخواهم چیزی را در زندگی به زور و اجبار به سمت خودم بکشانم.
اصلاً در بدترین حالت ممکنِ ((خیالی))، حتی اگر فرض بگیریم که آخرتی هم وجود نداشته باشد، باز هم نگهداشتِ بزرگواری و وقار انسانی ام، سودمند ترین راه زندگی است تا این که بخواهم چیزی را در زندگی به زور و اجبار به سمت خودم بکشانم.
کرمانشاه.
سامانه: #آموزش نوشت