دل نوشت (4): بِأیِّ ذَنبٍ قُتِلَت ... ؟!
بسم الله
الرحمن
الرحیم
چند ماهی است که پنداری، خواب از چشمانم ربوده است ...
همیشه تلاش کردم که با خودم، خدا، دیگران و طبیعت، راست بگویم و راستی پیشه کنم، برای همین به عنوان پاداشی از سوی خدا، هر گناهی که کرده ام، پشت بندش، زودِ زود، چوبش را خورده ام. چوبی بد! از شما چه پنهان، چوب ها و کیفر هایم را دوست دارم. چون آدمم کردند. خاکسارم کردند. دست کم خودم این گونه احساس می کنم.
من به خودم و خدایم بد کردم. بار ها، این را در گوشش نجوا کردم. او هم در عوض، چشمم را باز تر کرد. دلم را مهربان تر کرد. شد قمار! خواستم خوب باشم؛ خدا بدی هایم را خرید! همه شان را خرید. بیچاره ام کرد! خانه خرابم کرد ... شدم آدمی که تازه ارزش گوهر را می فهمد. نمی دانم چه رازی است، هنگامی که توبه می کنم، قلبم روشن تر می شود؛ احساس می کنم که اصلاً دور و برم را بهتر و بهتر می بینم. نفس کشیدنم با کیفیت تر می شود. بوی انسان را بهتر می فهمم. درست همچون بغض و اشک امروزم، زیر این باران.
چند ماهی است که پنداری، خواب از چشمانم ربوده است ...
حالا که این نویسه را می نگارم، جوانم، ولی همچون پیرزنی جوان مرده، هنگامی که جوانیِ جوانی را می بینم، دلم بی قرار می شود. خدا، درد بی درمانی به من داد. کار دستم داد ... !
بسیار به ((خانه های قدیمی و متروک)) می اندیشم. آدم های تویشان را می بینم. صدا های لبخندی را که در کوچه های قدیمی جا مانده، می شنوم. - من غمدارم ولی غم پرست نیستم. اتفاقاً در این هیاهو، شگفتانه، دنبال قهقهه می گردم! – تبسم نجیبانه ی دختری جوان پشت نبض دیوار قدیمی را نَفَس می کشم. نشستن با وقار پسری جوان در حیاط حوض دار و خلوت خانه شان را بازدم می کنم. شُکوه ((امکان)) را در زیر گور های بی نام نشان جوانان گمنام، لمس می کنم.
چند ماهی است که پنداری، خواب از چشمانم ربوده است ...
مادرانشان وقتی زاییدنشان، چه خوشحال بودند ... در دل پدرانشان چه قندی آب شد؛ برادر؛ خواهر؛ همبازی های همان کوچهی تاریک ولی روشن.
پهنای تاریخ را می بینم. مگر می شود یک ((انسان)) گُل هستی یک ((انسان)) را پرپر کند و خم به ابرویش نیاید؟! مگر می شود که پاسخ ((رویش))، ((لگدمالی)) باشد؟! مگر می شود که جواب ((رَسِش))، ((کَندَن)) باشد؟!
در درازای تاریخ، چه شمار جوانانی را قربانی شهوات قدرت و دنیاپرستی کردند؟! شهیدان راه میهن، دیانت و انسانیت. این واژگانی را که می نویسم، با بغض و محکم و بلند و با درنگ بخوان: بگو: ((جوان))، ((انسان))، ((انسان))، ((انسان))، ((دست پرورده ی خدا)) ... از دل اندرون چاه سیاهی، بلند بخوان به نام ((الله)): ((خدا))، ((خدا)) ((خدا)) ...
چه گونه دلشان آمد آن چشم های زیبای پرسشگر را به زیر خاک رهنمون شدند؟! مگر قیافه شان چه فرقی با عزیزان ما داشت؟! چه کسی می خواهد پاسخگوی خون این نازنینان خفته در خاک باشد؟! چه کسی می تواند دوباره این ها را زنده کند؟!
خدا ... آه، خدا.
یا رادَّ ما قَد فاتَ ...
گم شدند؟! هرگز. من به یاد تک تکشان هستم.
خدا هست. آری. ولی ((من)) بی قرارم.
خدایا، تو توی قمارت، خودت دیوانه ام کردی. دلم می خواهد حالا ببَری ام زیر خاک، در عوض همه شان را از خاک برگردانی.
هزار بار به دنیا رجعتشان بده. رستاخیزت را درخشش خنده شان بگذار.
داغ مرا تازه تر کن.
اما تو با گرفتن تک سکه ی سیاهم، شهرم را سکه باران کردی. سکه های روشن. تو عاشقی!
یادم آمد. حتی ((تو)) مرا به قمار فراخواندی. من یک لا قبای بی سر و پا را چه به قمار؟! آن هم با آفریننده ی قمار؟!
آری! تو از پیش، همه ی ما را خریده بودی! دارایی و برازندگی ...
بگذار! یادم آمد. حتی ((تو)) چهره ی امیدوار و رو به بلوغشان را به من نمایاندی ... !
خب، دست کم، یک کاری بگو برایت بکنم ...
چند ماهی است که پنداری، خواب از چشمانم ربوده است ...
به کی بگویم که همه شان جلوی چشمانم زنده اند که باور بکند؟! به کی بگویم که همه شان جلوی چشمم نشسته اند که باور بکند؟! به کی بگویم که هنوز زندگی و زیبایی و توانشان را دارم می بینم که باور بکند؟! به کی بگویم که خانه شان و چشمان ستم دیده شان هنوز هم آباد است و این ماییم که ویرانیم که باور بکند؟!
دلم برایتان پریشانانه پَر می کشد.
شما ها بر می گردید، ولی ((من)) بی قرارم.
از اندوه شما، به آرامش می رسم.
بچه ها، دعایم کنید کم نیاورم.
بچه های خوب مطالبه گر و ترقی خواه روزگار ...
مظلومان مقتدر ...
دنیا و جهان با دیدن خنده ی شما می شکوفد ...
شما بر می گردید، ولی شاید
من پیر شده باشم ...
شاید هم ...
حال من، به دَرَک! هر چه که هست. مهم نیست.
مهم این است که ((من)) یقه ی ((خودم)) را می گیرم که بِأیِّ ذَنبٍ قُتِلَت ... ؟!
چند ماهی است که پنداری، خواب از چشمانم ربوده است ...
کرمانشاه.
سامانه: #روزگار نوشت