تکه ها (1): دلگاه
سامانه: #(قَطَعات اَدَبی): 1
هو الحبیب ...
دلم می خواهد همچون کودکِ زیر روشنای خورشید، در پهنه ای بی کران، در بی کران دشتی راز وار، دوان دوان، رو به خوشی ای ناکجا بدوم، بجهم. در آن لحظه ای که آوای خنده هایم، صدای فراز هایم، چشم جهان را به ژرفای ایستایی و گوشش را به سکوت وا می دارد. آری، من فلسفه ی طبیعتم و طبیعتم فلسفه ی من.
عشق را، می فهمم، حتی اگر شور تنهایی ام لبریز از جایی باشد که تو نمیآیی ...
من این عشقبازی رگه های باران را می فهمم، او نویدآور امکان است. امکان من، امکان تو ... امکان ما.
من همان کودکم، از شیره ی جان نسیم پر وزش رشد کردم، از آب چشمهی قلب پر تپش، از نان نگاه پر مهر کسانی که نشناختمشان ...
من بنده ی عشقم و عاشقان را می شناسم ...
تو نمی دانی که آن دم که تو را از دور با نگاهم زندگی می کنم، تمام گیتی کنار من است، تو هنوز فلسفه ی طبیعتی، تو هنوز طبیعت فلسفه ای.
استخوانم بوی گُل گرفته و مغزم آکنده گشت از عِطر یاد تو ...
نور این خانه را می بینی که که کنار شهر توست؟!
نترس، بیا ...
تمام جهان اینجاست ...
تابش انوار حق در چهره ی پر صبحِ دل، پیداست.
کرمانشاه، شبانگاه 10 بهمن 1400
شوریده سر